03:🌸

3.8K 888 81
                                    

نگاهی به ساعت مچیش انداخت، هنوز چهل و پنج دقیقه به اتمام کلاس مونده بود و در کمال تعجب یونگی روی صندلی‌های انتظار نشسته بود.

امروز کارش زودتر تموم شده بود و تصمیم داشت هانابی رو زودتر با خودش به خونه ببره و منتظر زنگ کلاسشون نمونه اما دیدن یونگی باعث شد تصمیمش عوض بشه، قدم‌های آرومش رو به سمت صندلی‌ها برداشت و مثل تمام این چندوقت روی صندلی کنار مرد نشست.

- میدونستم زود میای اما نه دیگه انقدر! همیشه انقدر زود میای دنبالش؟

- آره.

یونگی همونطور که مشغول تایپ پیامی بود جواب جیمین داد و خیلی زود بعد از زدن دکمه‌ی ارسال موبالش رو به جیب داخلی کتش برگردوند.

- تو که انقدر زود میرسی چرا هایون رو با خودت نمیبری؟ اینجا یه مهد برای والدینِ شاغله، هروقت برسی میتونی بچه‌ات رو با خودت ببری!

- یکی توی کلاس هست که هایون خیلی باهاش صمیمی شده اما انگار از صبح نمیاد، والدینش از ساعت یک میارنش تا ساعت پنج. هایون وقتی باهاش بازی میکنه خیلی بهش خوش میگذره برای همین ازم خواهش کرد مثل والدین اون بچه ساعت پنج بیام دنبالش و منم نتونستم رد کنم پس این چهل و پنج دقیقه رو منتظر می‌مونم و از پشت در نگاهشون میکنم.

- بابای نمونه‌ی سال.

جیمین با لبخند گفت و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و مثل یونگی به داخل کلاس خیره شد و چشم‌هاش به دنبال دخترش گشتن.

- مخالفم، من اصلا پدر خوبی نیستم.

یکی از ابروهای جیمین بالا رفت.

- چطور؟

- بعضی شب‌ها مجبور میشم تنهاش بزارم...برام خیلی سخته اما مجبورم، کارم جوریه که نمیتونم وقتی رئیسم باهام تماس میگیره مخالفت کنم، با اینکه میدونم هایون از تنهایی و تاریکی متنفره اما بازم مجبور میشم برم و تنهاش بزارم. قطعا یه پدر نمونه این کار رو نمیکنه، مگه نه جیمین‌سان؟

"مگه نه جیمین سان" رو با لبخند تلخی روی لب‌هاش درحالی که بالاخره نگاهش رو به جیمین داده بود گفت و نفهمید با اون چشم‌های پُر و لبخند پر از دردش چطور قلب جیمین رو با تیزی لبه‌ی شمشیرِ احساساتش لمس کرد.

- همسرت چی؟ ایشونم شاغله؟

یونگی به حالت قبل برگشت و دوباره به پسرش که داخل کلاس با خنده درحال دویدن بود خیره شد.

- من یه پدر مجردم، درست مثل خودت.

بدن جیمین برای چندی منجمد شد. چی باید میگفت؟ چه واکنشی باید نشون میداد؟ فکر کردن به جمله‌ی درست و عکس‌العمل مناسب واقعا سخت بود.

- دومین روزی که منتظر تعطیل شدن هایون بودم مصادف شده بود با روز سالگرد همسرت و...و اینطور شد که از بین صحبت باقی والدین متوجه شدم ما هردو توی یه کشتی هستیم. قسمتی از وجودم ناراحت بود و قسمتی از وجودم خوشحال، شاید گفتن کلمه‌ی شاد نامردی باشه اما...از اینکه یکی هست که میتونه احساساتم رو درک کنه خوشحال بودم و از طرفی هم ناراحت بودم چون خودت و دخترت رو درک میکردم، سختی‌هایی که کشیدید رو درک میکردم...

سکوت! جیمین گیج شده بود یا شایدم چون قلبش درد میکرد تصمیم به سکوت در مقابل یونگی گرفته بود اما بالاخره باید این سکوت رو میشکست. توی لایه‌ی یخی موندن چه فایده‌ای داشت؟

- پس چرا هیچوقت سعی نکردی باهام صحبت کنی؟

یونگی لبخند زد، باز هم همون لبخند تلخ و بُرنده.

- شاید چون میترسیدم؟ یا شایدم چون توی برقراری ارتباط با آدم‌های جدید اصلا خوب نیستم.

- ترس؟ از چی میترسیدی؟

- از اینکه شاید نخوای به جز دخترت همسفر دیگه‌ای هم توی این کشتی داشته باشی.

دقیقه‌ای سکوت بینشون حاکم شد که جیمین نفسی گرفت و بین لب‌هاش رو فاصله داد:

- یونگی‌چان، دیگه هیچوقت نگو که پدر خوبی نیستی. تو بهترین پدری هستی که هایون میتونه داشته باشه.

یونگی خنده‌ی صداداری کرد و ناخودآگاه دستی به سر جیمین کشید.

- خوشحالم که اینو میشنوم.

اینبار جیمین هم لبخند تلخی زد. دست یونگی پایین افتاد و هردو به فرزندانشون که داخل کلاس بودن خیره شدن. خیلی زود والدین دیگه هم رسیدن و فضای سالن انتظار رو پر کردن اما تا پایان کلاس اون روز دیگه هیچ مکالمه‌ای بین دو مرد رد و بدل نشد، چراکه هردو غرق مرور خاطرات بودن، خاطرات تلخ و شیرینی که نمیشد ازشون به همین راحتی گذشت.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢWhere stories live. Discover now