ساعت از نُه شب گذشته بود. یونگی هنوز به خونه برنگشته بود و پسر کوچیکش باز هم توی خونه تنها مونده بود.
هایون که حسابی ترسیده بود توی تاریکی مطلق خونه با قدمهای لرزون خودش رو به میز رسوند و بعد از برداشتن گوشی با دو خودش رو به اتاقش رسوند، به سرعت روی تختش پرید و پتو رو روی سرش کشید. با انگشتهای لرزون شمارهی پدرش رو وارد کرد و گوشی رو روی گوشش گذاشت، بوقها پشت سر هم توی گوشش پیچید و در نهایت تماس قطع شد.
بغضش گرفته بود، تلفن رو قطع کرد که ناگهان صدای بلندی توی گوشش پیچید. ترسیده، بدن کوچیکش رو زیر پتو مچاله و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد، پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و عروسک خرگوشش رو محکمتر به آغوش کشید.
صدای کشیده شدن شاخهی درختی به پنجره، زوزهی باد و بسته شدن ناگهانی در به دلیل جریان پیدا کردن باد توی اتاق و صدای جیرجیر لولای پنجرهها، همه و همه دست به دست هم داده بودن تا در تاریکی خونه ترس رو توی بدن هایون به جریان دربیارن و باعثِ به سرعت تپیدن قلب کوچیکش بشن.
گولههای اشک روی گونهاش جاری شده بودن که یهو یاد چیزی افتاد. تمام جرائتش رو برای آخرین امیدش جمع کرد، با سرعت نور از زیر پتو بیرون پرید و مستقیم به سمت کولهاش رفت و بعد از برداشتنش با همون سرعت خودش رو دوباره به مکان امنش رسوند.
زیر پتو نشست و به دنبال چیزی وسایل داخل کیفش رو روی تخت ریخت و بعد از پیدا کردن تکه کاغذی لبخند زد و با پشت دست گولههای درشت اشک رو از روی صورتش پاک کرد. شمارهای رو که روی کاغذ نوشته شده بود گرفت و با تمام ترس و امیدش منتظر موند. بوقهایی که پشت سر هم میخوردن و تماسی که انگار باز هم قرار نبود برقرار بشه داشت باعث میشد که بار دیگه اشکها روی گونههای هایون جاری بشن که بالاخره صدایی جز صدای بوق توی گوشش پیچید.
- الو؟
- شما پاپای هانابی هستین؟
- بله من پدر هانابی هستم، شما کی هستی کوچولو؟ اگه تو منو میشناسی یعنی منم تو رو میشناسم، درسته؟
جیمین وقتی صدای لرزون بچهی پشت خط رو شنید سعی کرد جوری صحبت کنه که با لحنش لااقل کمی کودکِ پشت خط رو آروم کنه.
- من هایون هستم...همـ....همکلاسی هانابی.
- هایون؟ مین هایون؟ تو پسر یونگی هستی، آره؟
هایون با سرعت سرش رو به علامت مثبت تکون داد اما با یادآوری اینکه جیمین نمیتونه ببینتش "بلهای" گفت و به بغضش اجازهی شکستن داد.
- هایون؟ چی شد عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟
- پاپا نیست...برقا...برقا رفته...همه....همه جا تاریکه و....صداهای ترسناک میاد....من...من میترسم.
- خیلی خب، خیلی خب. چیزی نیست پسرم. ببینم تو آدرس خونتون رو بلدی؟
- بـ....بله.
- این عالیه، پسر باهوشم. ببینم هایون میتونی آدرس رو به من بگی؟ من میام دنبالت و میارمت پیش خودم و هانابی تا وقتی که بابات برگرده، هوم؟
- اشکالی نداره؟ میشه بیام پیشتون؟
- معلومه که اشکالی نداره. آدرس رو بهم بگو، ما زود خودمون رو میرسونیم.
هایون که حالا خیلی آرومتر شده بود بدون هقهق آدرس رو به جیمین گفت.
- هایونا، ما خیلی زود میرسیم توام تماس رو قطع نکن باشه؟ من گوشی رو میدم به هانابی، تا رسیدن من با هانابی صحبت کن باشه؟ چون من پشت فرمونم نمیتونم صحبت کنم اشکالی که نداره؟
- پاپا گفته موقع رانندگی نباید با راننده حرف زد.
- درسته، پاپات درست گفته عزیزم. پس من گوشی رو میدم به هانابی.
هایون "اوهومی" گفت و خیلی زود صدای دختری توی گوشش پیچید.
- الو هایون؟
- هانابی...
- بازم تنها موندی؟
هایون "اوهوم" آرومی گفت و سرش رو پایین انداخت.
- اشکالی نداره، گریه نکنیها، منو پاپا داریم میایم. به این فکر کن که میتونیم امشب کلی با هم بازی کنیم.
هایون با لبخند سرش رو تکون داد.
- آره بازی. تازه میتونیم کارتون جدیدی که پاپا برام خریده رو هم ببینیم.
- همینطوره، همینطوره.
هانابی با ذوق صحبت میکرد و هایون رو برای ادامهی مکالمه مشتاقتر میکرد و در همین حین جیمین در تلاش بود تا در سریعترین زمان ممکن خودش رو به پسرکِ ترسیده برسونه.
YOU ARE READING
Bento box | ᴊᴍ+ʏɢ
Fanfiction[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 یونگی و جیمین دو تا پدر مجرد بودن که پشت دربهای مهدکودک وقتی منتظر بچههاشون بودن با هم آشنا شدن اما این مکالمات کوتاه توی سالن انتظار به کجا قرار بود برسه؟ *** ▪️Name: Bento box ▪️Couple: YoonMin (Jimin🔝) ▪️Gener: Roma...