نگاهی به چهرهی گرفتهی جیمین که کنارش نشسته بود انداخت. امروز هم به یونگی سلام نداده بود پس یونگی تصمیم گرفت باز هم خودش شروع کنندهی مکالمه باشه.
- اتفاقی افتاده؟
جیمین نفسش رو صدادار بیرون داد و بیشتر روی صندلی ولو شد.
- تا حالا پسرت بهت گفته دستپختت افتضاحه؟
یونگی سرش رو به علامت منفی تکون داد:
- نه نگفته، چون دست پختم واقعا عالیه.
جیمین با کلافگی موهاش رو بهم ریخت و درحالی که آرنجشهاش ستونی برای نگهداشتن وزن سرش بودن روی زانوهاش خم شد.
- پس تو هیچوقت نمیتونی منو درک کنی یونگیسان.
یونگی اون "سان" آخر اسمش رو نمیخواست. دوست داشت به جیمین بگه همون یونگی تنها کافیه و نیازی به اضافه کردنِ کلمات احترام نیست اما قطعا توی این وضعیت جیمین توجهی نمیکرد.
- چطور؟ دخترت گفته غذات افتضاحه؟
- خب راستش...دیشب به حدی گند زدم که آخرش دخترم خودش برای درست کردن غذا آستین بالا زد و ازم خواست تنها زمانی به آشپزخونه نزدیک بشم که قصدم شیرینی پختن باشه.
یونگی ریز خندید اما جیمین که حسابی درگیر بود اصلا متوجه خندهی یونگی نشد.
- بنظرت باید کلاس آشپزی ثبت نام کنم؟
جیمین پرسید و با جدیت توی چشمهای یونگی خیره شد و همین کارش باعث شد یونگی کمی معذب بشه. یونگی با خیره شدن توی چشمهای بقیه رابطهی خوبی نداشت، پس نگاهش رو دزدید و جواب داد:
- آره...ثبت نام کن فکر خوبیه.
جیمین دوباره نالهای کرد و سرش رو پایین انداخت.
- اما نمیتونم که. کلاسها دقیقا زمانی که من سرکارم برگزار میشه.
- دخترت آشپزیش خوبه؟
- آره، آشپزی هانابی فوقالعادهاس. انگار نه انگار که فقط شش سالشه!
- خب چرا از دخترت نمیخوای یادت بده؟
جیمین بکشنی زد و دوباره به چشمهای یونگی خیره شد اما اینبار برق خوشحالی توی چشمهاش دیده میشد.
- یونگیسان! تو نابغهای چیزی هستی؟
- نابغه؟ شاید تو زیادی خنگی!
جمین اخمی کرد:
- نامردیه، قلبم تیر کشید.
یونگی خندهای کرد و از روی صندلی بلند شد.
- امیدوارم موفق باشی و درضمن نیازی نیست از "سان" استفاده کنی.
و بدون اینکه منتظر ریاکشنی از سمت جیمین بمونه به سمت پسرش که از در کلاس خارج شده بود رفت.
***
- پاپا؟ داریم میریم خونه؟
هایون وقتی حرکت ماشین در مسیر آشنای خونه رو دید اینو از پدرش پرسید.
- آره، چطور مگه؟
- هیچی. مهم نیست.
- این اخمها واسه چیه هایون؟
پسرک دستهاش رو مقابل سینهاش گره زد و بدون نگاه کردن به چهرهی پدرش که در حال رانندگی بود جواب داد:
- هیچی. گفتم که مهم نیست.
- باشه پس بزار پاپا یه مروری بر تمام اتفاقات دیشب تا حالا بکنه شاید جواب هیچی رو پیدا کرد. هوم؟
هایون خیلی سریع سرش رو به تایید تکون داد.
- من دیشب راس ساعت ده و پنجاه و نه دقیقه رسیدم خونه درست طبق قولم قبل از ساعت یازده، با هایون یه رامن درست کردیم خوردیم بعدشم مسواک زدیم و به با خرگوشی هرسهتامون شب رو تو اتاق من خوابیدیم.
نگاهش رو لحظهای به هایون داد:
- تا اینجا چیزی رو از قلم ننداختم که، انداختم؟
اخمهای هایون دوباره توی هم رفت و باعث لبخندِ محو یونگی شد.
- اوه صبرکن، یه چیزایی داره یادم میاد! من به هایون قول دادم بعد از مهد ببرمش مکدونالد بهش همبرگر بدم و شب هم با هم پوکمون ببینیم. درسته؟
- درسته، درسته.
هایون با خوشحالی جواب داد و برای بوسیدن گونهی پدرش به سمت صندلیهای جلو خم شد.
- تو بهترینی پاپا.
- معلومه! پاپا همیشه بهترینه. ولی هایونا پاپا در مورد طرز صحیح نشستن توی ماشین چی گفته بود؟
هایون خیلی سریع روی صندلیش برگشت و کمربندش رو بست.
- سرجام بشینم، کمربندمو ببندم و حواس راننده رو هم پرت نکنم.
- بینگو. بخاطر جواب درستت کنار همبرگر برات سیبزمینی هم میگیرم.
و این فریاد خوشحالی هایون و خندههای یونگی بود که بعد از پایان جملهی یونگی فضای کوچیک ماشین رو تا رسیدن به مقصد پر کرد.
ESTÁS LEYENDO
Bento box | ᴊᴍ+ʏɢ
Fanfic[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 یونگی و جیمین دو تا پدر مجرد بودن که پشت دربهای مهدکودک وقتی منتظر بچههاشون بودن با هم آشنا شدن اما این مکالمات کوتاه توی سالن انتظار به کجا قرار بود برسه؟ *** ▪️Name: Bento box ▪️Couple: YoonMin (Jimin🔝) ▪️Gener: Roma...