33:🍒

2.5K 572 146
                                    

صدای جیغ بلند دخترانه‌ای باعث شد جیمین از خواب بپره و از شدت شوکی که به خاطر شنیدن صدا بهش وارد شده بود روی تخت به حالت نیم‌خیز دربیاد.

نگاهش رو اطراف اتاق گردوند، ساعت هفت صبح بود. بزاقش رو به سختی قورت داد.

- صدای چی بود؟

خارج شدن این جمله‌ از بین لب‌های یونگی، خارج شد باعث شد سرش به سمت مرد، که اون هم کنارش روی تخت به حالت نشسته در اومده بود بچرخه.

- یه حسی میگه صدای هانابی بود!

- برو ببین چه...

هنوز جمله‌ی یونگی تموم نشده بود که اینبار صدای فریاد پسرانه‌ای بدن هردو رو لرزوند و لحظه‌ای بعد صدای گام‌های محکمی که از پله‌ها پایین میدودن به گوش‌شون رسید.

- چه خبرشونه این دوتا؟ نکنه چیزی‌شون شده؟

جیمین با ترس و تعجب گفت و از تخت پایین اومد. به سمت لباس‌هاش که روی زمین پخش بود رفت. بعد از پوشیدن باکسر و تی‌شرتش، شلوارش برداشت، تا زانوهاش بیشتر شلوارش رو بالا نیاورده بود که در اتاق‌شون با شدت باز شد و هانابی و هایون به داخل اتاق دویدن و باعث شدن جیمین همونطور سرجاش خشکش بزنه و یونگی با چشم‌های گرد شده به سرعت بدن برهنه‌اش رو با پتو پوشش بده.

هانابی با ذوق به سمت یونگی دوید، روی تخت پرید و دست‌هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و درحالی اشک شوق میریخت جمله‌ی: "پاپا، موفق شدیم" رو مدام به زبون میاورد و هایون همونطور که مقابل تخت ایستاده بود سعی میکرد اشک‌هاش رو با پشت آستین‌هاش پاک کنه.

نگاه معذب و متعجب یونگی که سعی داشت به جیمین علامت بده بالاخره مرد رو که سرجاش خشکش زده بود به خودش آورد. شلوارش رو بالا کشید و به سمت پسر و دخترش رفت، با یه دست گوش هایون و با دست دیگه بازوی هانابی رو گرفت و همونطور که به سمت درب اتاق میکشیدشون با عصبانیت شروع به غر‌غر کرد:

- هجده سالتون شده و هنوز یاد نگرفتین قبل از وارد شدن به اتاق والدین‌تون در بزنید!

هردو رو با هُلی کوچک به بیرون اتاق پرت کرد و ادامه داد:

- تو آشپزخونه منتظر باشید تا بیایم.

و با پایان جمله‌ای که با اخم ادا کرده بود، در رو توی صورت بچه‌هام بست و قفلش کرد.

با حس قدم‌هایی که داشتن از در دور میشدن نفسی از سر آسودگی کشید و همونطور که تکیه‌اش رو به در داده بود بدنش رو سر داد و روی زمین نشست.

- یونگی‌چان! بلند شو لباسات رو بپوش تا بریم ببینیم چه خبرشون بوده!

یونگی خند‌ه‌ای به وضعیتی که توش قرار گرفته بودن کرد.

- بهت گفتم در اتاق رو قفل کن، گوش نکردی.

جیمین کف دستش رو به صورتش کشید:

- فکرشم نمیکردم با هجده سال سن هنوز یه در زدن قبل از ورود رو یاد نگرفته باشن! خیر سرشون بزرگ شدن دیگه، باید بیشتر حالی‌شون باشه!

یونگی باز هم خندید، به جیمینی ‌که در مقابلش به وضوح حرص میخورد اون هم نه فقط به خاطر کار بچه‌هاشون بلکه بخاطر بی‌دقتی خودشون هم بود!

ده دقیقه بعد جیمین و یونگی هردو در آشپزخونه بودن اما فقط هانابی بود که انتظارشون رو میکشید.

- هانا؟ پس هایون کجاست؟

جیمین متعجب پرسید و فضای آشپزخونه رو به جستوجوی هایون از نظر گذروند.

- توی بالکونه! داره با میرا-سان صحبت میکنه.

هانابی با لبخندی بزرگ روی لبش گفت و آخرین کاسه‌ی برنج رو هم روی میز گذاشت.

- با مادرش؟ اتفاقی افتاده؟

اینبار یونگی پرسید و بلافاصله جوابش رو از هانابی گرفت.

- نه، فقط میخواست یه خبری رو بهش بده. آخه میرا‌-سان تو این مدت حسابی نگران هردومون بود و هوامون رو داشت.

چند دقیقه بعد هایون هم بالاخره به اون جمع پیوست و همه دور میز صبحانه نشستن.

- راستی اونه‌چان، مامان فردا برای شام دعوتمون کرد خونه‌ش تا باهم جشن بگیریم، بعدشم سه تایی میریم سینما.

چشم‌های هانابی برقی زد و کف دست‌هاش رو از سر ذوق، برحسب عادتی که از بچگی براش مونده بود به هم کوبید.

- عالیه، من عاشق دست‌پخت میرا سانم.

نگاهی بین یونگی و جیمین رد و بدل شد و این جیمین بود که تصمیم گرفت سر صحبت رو باز کنه.

- خب؟ نمی‌خواید توضیح بدید؟

سر هایون با شنیدن این جمله به سمت هانابی چرخید و دست هانابی که برای برداشتن فنجان چای جلو اومده بود متوقف شد. لبخندی روی صورت هردو نشست و نگاه دخترک دوباره اشکی شد.

- پاپا...

سرش رو بالا آورد و با نگاه براقش به چشم‌های جیمین خیره شد.

- امروز صبح، جواب آزمون ورودی دانشگاه اومد و...

جیمین و یونگی که دست هم رو زیر میز گرفته بودن، بزاقشون رو به سختی قورت دادن.

- و چی؟

دو مرد که به خوبی از اهمیت قبول شدن توی این آزمون برای هانابی و هایون، به خصوص هانابی با خبر بودن با استرس دست همدیگه رو فشردن.

- و ما قبول شدیم، باورت میشه پاپا؟ ما قبول شدیم. توی همون دانشگاه و همون رشته‌هایی که تو و ماما درس می‌خوندید. پاپا من...

کلامش با حس بازوهای قوی دو مرد مهم زندگیش دور بدنش و آغوش پدرانه‌شون قطع شد و صدای بلند گریه‌اش به جای کلمات جمله‌اش رو ادامه دادن.

پدرانی که از دو طرف صندلی‌ای که هانابی روش نشسته بود دختر دلبندشون رو به آغوش کشیده بودن و از شنیدن صدای گریه‌ی از سر شادی هانابی و محقق شدن رویای دیرینه‌اش چشم‌هاشون همانند دخترشون اشکی شده بود، ‌و البته که هایون هم خیلی زود به این آغوش گرم خانوادگی پیوست، اون هم با اشاره‌ی همزمان پدرانش وقتی با چشم‌های اشکی، دست‌هاشون رو برای به آغوش کشیدنش به سمتش دراز کرده بودن.

- بهتون افتخار میکنم.

این جمله‌ای بود که جیمین از ته قلبش به زبون آورد و بوسه‌هایی رو روی موهای هانابی و هایون کاشت.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang