از اتاق خارج شد و تکیهاش رو به درب بسته داد، قلبش درد میکرد! شنیدن اون جملات از بین لبهای خشک شدهی جیمین و با لحن غمگین قلبش رو به درد میاورد. فهمیدن چیزهایی که هانابی دیده و شنیده باعث میشد دستش رو بالا بیاره و به سینهاش چنگ بزنه.
با این دلیل که میخواد به هانابی سر بزنه و برای ناهار فرداش بنتو درست کنه از اتاق خارج شده بود، اما دلیل دومی هم داشت؛ دیگه نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه و جلوی اشکهاش رو بگیره. شنیدن حرفهایی که جیمین تلاش کرد بدون ریختن اشک بیان کنه و دیدن چکیدن قطرههای اشک از گوشهی چشم مرد هنگام تعریف دربارهی شبی که قرار بود بهترین شب زندگیشون باشه اما به بدترینش تبدیل شد، همهی اینها قلب یونگی رو به درد آورد و باعث جمع شدن اشکهاش پشت پلکهاش شد.
*** فلش بک***
- جیمین؟ خوبی؟ اگه نمیخوای...
جیمین حرف یونگی رو قطع کرد:
- سرماخوردگی و تب...دلایل فوت همسر من بودن...
از پنجره به بیرون خیره شد و ادامه داد:
- اون شب قرار بود برای یه شام سه نفره بیرون بریم و بعدش هم هانابی رو ببریم شهربازی. قرار بود هاناکو اون روز سرکار نره و منم کارم رو زودتر از همیشه تموم کردم و از شیرینی فروشی راهی خونه شدم، چون مثل یه پسر بچه حسابی ذوق اون شب سه نفره رو داشتم، اما وقتی رسیدم خونه صورتهای شاد خندون اون دو به استقبالم نیاومدن بلکه با چهرهی اشکی هانابی کنار جسم هاناکو که زیر دوتا پتوی کلفت دفن شده بود مواجه شدم. تمام بدنش از عرق خیس بود و پوست صورتش از گرما قرمز شده بود اما با اینحال سردش بود. وحشت زده از وضعیت مقابل چشمهام، بدن هاناکُو رو که داشت توی تب میسوخت بین بازوهام گرفتم و به سمت درب خروج دویدم، تا رسیدن به ماشین متوجه هانابی که با پاهای برهنه پشت سرم میدوید و بلند بلند گریه میکرد نشدم...
مکثی کرد، اولین قطرهی اشک از گوشهی چشمش سر خورد و توجه یونگی رو که با دندونهای بالاییش به لبش فشار میاورد جلب کرد.
- ...بعد از اینکه هاناکُو رو روی صندلیهای عقب خوابوندم صدای جیغ بلند هانابی توجهام رو جلب کرد. اشک توی چشمها جمع شده بود و دستهام شروع به لرزیدن کرده بودن...به سمت دخترم که روی زمین افتاده بود و گریه میکرد دویدم، بغلش کردم و کنار مادرش روی صندلیهای عقب نشوندمش. ده دقیقه، مسیر بیست دقیقهای تا بیمارستان رو توی کمتر از ده دقیقه رفتم و تمام اون مدت هانابی سر هاناکو رو روی پاهاش داشت، موهاش رو نوازش میداد و با گریه باهاش حرف میزد. "یه سرماخوردگی سادهاس، هاناکو خوب میشه." این جملهای بود که با اشک، تمام مدتی که همراه هانابی منتظر پزشک بودیم زمزمهوار تکرار میکردم اما پزشک با جملهی "متاسفم اما همسرتون به دلیل تب بالای ناشی از سرماخوردگی از دست رفت" پیش من و دخترم برگشت. من موندم و اشکهایی که اَمونم رو بریده بودن و دخترکی توی آغوشم که با گریه ازم میپرسید، "پاپا، همسرتون از دست رفت یعنی چی؟" و چون جوابی جز سیل اشک ازم نمیگرفت با مشتهای کوچیکش به سینهام میکوبید و هربار سوالش رو با صدایی بلندتر و زاری تکرار میکرد...
YOU ARE READING
Bento box | ᴊᴍ+ʏɢ
Fanfiction[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 یونگی و جیمین دو تا پدر مجرد بودن که پشت دربهای مهدکودک وقتی منتظر بچههاشون بودن با هم آشنا شدن اما این مکالمات کوتاه توی سالن انتظار به کجا قرار بود برسه؟ *** ▪️Name: Bento box ▪️Couple: YoonMin (Jimin🔝) ▪️Gener: Roma...