17:🌸

3.4K 771 178
                                    

- شاید... میرا گفت شاید اینجا موندگار شه...

جیمین برای چند لحظه فقط به چشم‌های ترسیده‌ی یونگی خیره موند و بعد به سختی بین لب‌هاش رو فاصله داد:

- من...من واقعا نمیفهمم! منظورت از موندگار شدن چیه؟

- دانشگاهی که میرا به عنوان محقق توش مشغول به کاره انگار میخواد یه پژوهش مشترک با دانشگاه توکیو داشته باشه و از اونجایی که میرا تنها کسیه که به زبان ژاپنی مسلطه اونو همراهِ محقق اصلی فرستادن و احتمالا تا یکسال آینده هم اینجا بمونه.

با پایان حرف‌های یونگی، سکوت بار دیگه حاکم شد. جیمین نمیفهمید کدوم قسمت این قضیه اینقدر بد و ترسناکه که باعث ترس و اندوهِ مرد مقابلش شده! با چیزهایی که از یونگی شنیده بود بنظر نمیومد میرا زن بدی باشه یا قصد اذیت کردن یونگی رو داشته باشه! اون زن میتونست بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه چون بالاخره قبول مسئولیت هایون چیزی بود که یونگی خودش خواسته بود، اما میرا اینقدر احساس مسئولیت میکرد که به محض گرفتن اجازه‌ی خروج از کشوری که بهش مهاجرت کرده بود، برای کمک به یونگی برگشت. برای کمک کردن توی هزینه‌های بزرگ کردن هایون قدم جلو گذاشت و برای جبران نبودنش کنار فرزندش تمام تلاشش رو کرد.

- میتونم بپرسم این قضیه چرا انقدر آشفته‌ات کرده؟

دست‌های یونگی روی میز شروع به لرزش خفیفی کردن و چشم‌هاش با مایعی بیرنگ پر شدن.

- من...من میترسم جیمین، میترسم که هایون رو از دست بدم. میترسم یه روز بیام خونه و بشنوم که هایون ترجیح میده به جای من با میرا زندگی کنه...میرا داره همه‌ی تلاشش رو به عنوان یه مادر میکنه و هایون هم کاملا قبولش کرده. هایون عاشق گذروندن وقتش با میراست و از وقتی که پاش رو میزاره توی خونه با ذوق و خنده‌ درباره‌ی روزش و اینکه چقدر بهش خوش گذشته صحبت میکنه، مدام میگه از بودن و داشتن میرا خوشحاله و من دائما به این فکر میکنم که من براش چی کار کردم؟ از بودن با منم همینقدر خوشحاله؟ وقتی پیش میراست از منم همینطور تعریف میکنه؟ یا از روزهایی که با من گذرونده فقط شب‌هایی که تنها مونده رو به خاطر داره؟ جیمین من...

دیگه نتونست ادامه بده، بغضش شکست و اشک‌هاش مسیر گونه‌هاش رو پیش گرفتن. برای جلوگیری از پخش شدن صدای هق‌هق‌هاش دست راستش رو بالا آورد و محکم جلوی دهنش رو گرفت. این دومین باری بود که به عنوان یه پدر، با یه کمر خم شده جلوی جیمین گریه میکرد و از درد دلش میگفت. دلش میخواست یه بار دیگه شونه‌ی مرد رو برای هق‌هق‌هاش قرض بگیره اما خجالت میکشید ازش درخواست کنه.

چشم‌هاش رو روی هم فشرد و به اشک‌های بیشتری اجازه‌ی جاری شدن داد اما با حس دستی بین موهاش چشم‌هاش رو باز کرد و بدن جیمین رو مقابل خودش دید.

جیمین بدون هیچ حرفی همونطور که از پنجره‌ی آشپزخونه به بیرون خیره بود سر یونگی رو به سینه‌ی خودش چسبوند. یک دستش توی جیب شلوارش بود و با دست دیگه‌اش به آرومی موهای مرد رو نوازش میکرد.

- دیگه حسابش از دستم در رفته که چندبار بهت گفتم "تو بهترین پدری هستی که هایون میتونه داشته باشه" یا اینکه "تو بهترین پدر دنیایی،" توی احمق واقعا کِی میخوای بفهمی که تو بهترین پدر دنیایی یونگی‌چان؟

یونگی با هر دو دستش به دوطرف لباس جیمین چنگ زد، صورتش رو بیشتر به سینه‌ی مرد فشرد و لباس جیمین رو با اشک‌هاش مرطوب کرد. با اشک‌هایی مثل سیل جاری و پر از ترس و غم بودن.

- از خودت مطمئن باش مَرد، از انتخاب بچه‌ای که با سختی بزرگ کردی مطمئن باش.

جیمین برای یونگی به آرومی حرف میزد و موهاش رو نوازش میداد. درست مثل نوزادی که به هنگام گریه وقتی زمزمه‌ای نزدیک گوشش میشنوه ساکت میشه تا به اون زمزمه گوش بده، یونگی هم برای شنیدن زمزمه‌های آرامبخش جیمین از هق‌هق‌هاش کاسته میشد و کم‌کم فقط گاهی شونه‌ها یا بدنش ناگهانی بالا میپریدن و خب این از اثرات طبیعی گریه‌های شدیده.

- اما هایون عاشقته!

صدای ریز و کودکانه‌ای که این جمله رو فریاد زد باعث شد یونگی از جیمین جدا بشه و به دنبال منبع صدا سرش رو بچرخونه.

- هانابی! تو چرا هنوز بیداری؟ زودباش برگرد تو اتاقت.

هانابی اما بی‌توجه به ابروهای درهم رفته‌ و لحن جدی پدرش به سمت یونگی دوید، جیمین رو به عقب هل داد و خودش مقابل یونگی ایستاد.

- هایون خیلی دوست داره یونگی‌چان، تو نباید گریه کنی.

دخترک اینو گفت و برای گرفتن صورتِ خیس مرد بین دست‌های کوچیکش روی پنجه‌های هردو پاش بلند شد و سر پایین افتاده‌ی یونگی رو بین دست‌هاش گرفت.

- وقتی دیروز بچه‌ها ازش پرسیدن که ماما رو بیشتر دوست داری یا پاپا میدونی چی جوابشون رو داد یونگی‌چان؟

یونگی بینیش رو بالا کشید و خیره به چشم‌های هانابی سرش رو به علامت منفی تکون داد.

- اون گفت من هردوشون رو خیلی زیاد دوست دارم اما پاپا رو بیشتر، چون پاپا همیشه هست اما ماما فقط بعضی وقت‌ها میتونه پیشم باشه. هایون گفت شما رو خیلی دوست داره چون همیشه براش غذاها و بِنتوهای خوشمزه درست میکنید، هروقت خونه باشید باهاش بازی میکنید و براش کتاب میخونید. گفت بنظرش شما خوشتیپ‌ترین و مهربون‌ترین پاپای دنیایید.

شنیدن این جملات باعث شد اشک‌های یونگی دوباره جاری بشه اما اینبار چشم‌هاش میدرخشیدن و لبخندی روی لب‌هاش بود. هانابی با دیدن اشک‌های مرد با بغض صورت یونگی رو به خودش نزدیک کرد و پیشونیش رو نرم بوسید.

- گریه نکن یونگی‌چان، خواهش میکنم.

یونگی همونطور که اشک میریخت خنده‌ای کرد، به سمت هانابی خم شد، بدن دخترک رو محکم به آغوش کشید و موهاش رو بوسید.

- این گریه‌ی خوشحالی هاناچان.

- پس برای همینه که هم گریه میکنی و هم لبخند میزنی، درسته؟

یونگی خنده‌ی دیگه‌ای کرد و "درسته‌ای،" رو در جواب هانابی گفت و این جیمین بود که تمام این مدت تنها دو قدم دورتر از اون دو، دست به سینه و با لبخندی روی لب‌هاش نظاره‌گر صحنه‌ی زیبا و اشک‌ها و لبخندهای مقابلش بود.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢWhere stories live. Discover now