10:🌸

3.5K 814 168
                                    

- هایون کجاست؟ حالش خوبه؟ به محض اینکه پیامت به دستم رسید راه افتادم، واقعا شرمنده‌ام. میشه بگی هایون کجاست لطفا؟

- هِی‌هِی! آروم باش مرد. اول بیا تو، نگران نباش جواب همه‌ی سوالاتو میدم.

جیمین گفت و با دست آزادش به داخل خونه اشاره کرد و با این حرکت از یونگی دعوت کرد که داخل بشه. یونگی قدم‌های نگرانش رو به داخل خونه گذاشت و بعد از درآوردن کفش‌هاش، جیمین رو که منتظرش ایستاده بود دنبال کرد.

جیمین به سمت آشپزخونه میرفت اما برای رسیدن به آشپزخونه باید از پذیرایی هم رد میشدن و یونگی تونست پسرش رو که توی بغل هانابی مقابل تلویزیون خوابش برده ببینه و بالاخره نفسی از سرآسودگی خاطر بکشه.

- پریدن فیوز خونه دلیل رفتن برق بود. فیوز رو درست کردم اما تنها گذاشتن دوباره‌ی هایون رو صلاح ندیدم. خیلی ترسیده بود ولی به محض اینکه دید برق درست شده گفت که مزاحممون نمیشه و عذرخواهی کرد اما من راضیش کردم که باهامون بیاد و گفتم که مطمئنم تو از اینکه خونه‌ی ما می‌مونه ناراحت نمیشی.

جیمین بعد از تموم شدن جمله‌اش لیوان آبی رو که پُر کرده بود به سمت یونگی گرفت.

- از قیافه‌ات معلومه که حسابی دویدی!

یونگی نگاهش رو از جیمین دزدید، لیوانِ آب رو از مرد گرفت و محتویاتش رو یک نفس سر کشید.

- ممنون.

- خواهش میکنم.

جیمین با لبخند جواب داد و لیوان رو از یونگی گرفت و کنارِ پارچ آب روی کابینت‌ها نشست.

- یه لیوان دیگه میخوای؟

یونگی سرش رو به علامت مثبت تکون داد و "لطفا" رو لب زد.

- انگار هانابی و هایون توی مهد با هم خیلی صمیمی هستن. یه بار هایون درمورد اینکه از تنهایی و تاریکی میترسه با هانابی صحبت کرده و هانابی هم شماره‌ی منو به هایون داده و گفته، "هروقت ترسیدی زنگ بزن تا با همدیگه حرف بزنیم." گفتم شاید بخوای بدونی شماره‌ی منو از کجا آورده.

یونگی لیوانی رو که جیمین دوباره پُر و به سمتش گرفته بود از دستش گرفت.

- که اینطور...

با صدایی که به سختی شنیده میشد جواب داد و آبِ داخل لیوان رو سرکشید.

- نگران نباش، الان حالش خوبه و همونطور که دیدی تخت خوابیده. حسابی حواسم بهش بود.

- ممنون.

جیمین لرزش صدای یونگی رو به خوبی حس کرد.

- تو داری تمام تلاشت رو میکنی یونگی‌چان، تو...

- من چی؟ مگه جز اینه که من یه پدر بی‌لیقاتم؟ مگه جز اینه؟

یونگی این جملات رو فریاد نزد بلکه باز هم با صدایی لرزون و گرفته جملاتش رو بیان کرد و اینبار برخلاف همیشه که از ارتباط چشمی دوری میکرد با نگاهی غم زده به عمق چشم‌های جیمین خیره بود و جوابی رو جستوجو میکرد.

جیمین پاهاش رو که از کابینت آویزون بود از هم فاصله داد، دست راستش رو وسط پاش روی کابینت ستون بدنش کرد و برای کشیدن یونگی به سمت خودش کمی به سمت جلو خم شد و با دست آزادش مرد رو به سمت خودش کشید و بین پاهاش گیرش انداخت.

- گریه کن.

یونگی با چشم‌های گشاد شده و چهره‌ی متعجب، به صورت مرد مقابلش خیره شد به صورتی که دقیقا مقابلش و متقابلا به چشم‌هاش خیره بود.

- اینجوری نگام نکن. مگه به یه شونه برای خالی کردن خودت نیاز نداری؟

چشم‌های گشاد شده‌ی یونگی تنگ شدن، بُغضی که برای چندسال توی گلوش اسیر بود با شنیدن این جمله بالاخره آزاد شد و سرش که حسابی سنگینی میکرد روی شونه‌ی جیمین افتاد و اشک‌هاش پوست گردن و تیشرت مرد رو مرطوب کردن.

- من پدر بدی‌ام، من...من خیلی پدر بدی‌ام جیمینا...

جیمین دست راستش رو بالا آورد و بین ابریشم‌های مشکی رنگ یونگی فرو کرد و سرش رو بیشتر به گردن خودش فشرد.

- تو پدر بدی نیستی یونگی.

- چرا، هستم.

جیمین دست چپش رو هم دور کمر یونگی حلقه کرد و بدنش رو کامل به آغوش کشید.

- تو پدر بدی نیستی یونگی‌چان، تو فقط از تمام اتفاقاتی که پشت سر گذاشتی خسته و زخمی شدی.

- من...

- هیس! هیچی نگو، الان فقط اجازه داری گریه کنی.

یونگی‌ای که تا اون لحظه سعی میکرد صدای هق‌هق‌هاش رو توی گودی گردن جیمین خفه کنه با شنیدن این جمله به هق‌هق‌هاش اجازه‌ی رهایی داد. صورتش رو از گودی گردنش بیرون آورد، چونه‌اش رو روی شونه‌ی مرد گذاشت و با انگشت‌هاش به پشت تیشرت جیمین چنگ زد و اشک‌هاش تبدیل به جویبارهایی روی گونه‌هاش شدن. جویبارهایی که غم و خستگی یه پدر تنها و یه مرد خم شده زیربار زندگی رو حمل میکردن.

***

- از اونجایی که از نظر قد و هیکل بِهِم نزدیکی پس فکر نکنم لباسام بهت گشاد باشه.

جیمین گفت و تیشرت و شلوارِ راحتی‌ای رو که توی دستش داشت روی تخت مقابل یونگی گذاشت و خودش هم کنارش نشست.

- ممنون.

- اگه بخوای میتونم حموم رو هم برات آماده کنم.

- نه، حوصله‌اشو ندارم.

جیمین سرش رو به تایید تکون داد و از روی تخت بلند شد.

- باشه، پس اگه چیزی خواستی فقط کافیه بهم بگی.

یونگی سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و باز هم تشکر کرد.

- بچه‌ها رو بردم توی اتاق هانابی، منم روی مبل میخوابم پس راحت باش.

جیمین با لبخندی روی لب‌هاش جمله‌اش رو تموم کرد و خواست همراه با بالشتش از اتاق خارج بشه که صدای یونگی متوقفش کرد.

- نرو...

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢWo Geschichten leben. Entdecke jetzt