08:🌸

3.4K 801 135
                                    

- یونگی‌چان!

نگاهش به سمت منبع صدا چرخید و با دیدن جیمین که با یه لبخند بزرگ روی لب‌هاش داشت به سمتش میومد ناخودآگاه لبخند محوی زد و منتظر شد تا مرد بهش برسه و کنارش بشینه.

- امروز زود اومدی! قضیه چیه؟

- تا اونجایی که یادم بود تو گفته بودی چهل دقیقه زودتر میای، پس به موقع اومدم.

یونگی که متوجه حرف جیمین نشده بود، ابروهاش بالا رفتن.

- نه منظورم اینه که...

- ممنون بابت بِنتوها. هانابی عاشقش شده بود.

لبخندی روی صورت یونگی نشست.

- نیازی به تشکر نیست. بنتوی هانابی رو با هم درست کردیم، کار من به تنهایی نبود.

- میدونی یونگی‌چان! وقتی خوشحال میشن و میخندن بهترین حس دنیاست.

- همینطوره.

یونگی در جواب جیمین گفت و به نیم‌رخ مرد چشم دوخت. جیمین با لبخند با دخترش که توی کلاس درحال بازی و خنده بود خیره شده بود. برق توی چشم‌های مرد، درحالی که با لبخند خاصی به دخترش خیره بود باعث شد یونگی برای دقیقه‌ای توی اون نگاه غرق بشه اما بلند شدن ناگهانی جیمین از روی صندلی باعث شد به سرعت به سمت ساحل برگرده.

- لعنت! به کل داشت یادم میرفت!

جیمین زیرلب زمزمه کرد و به سمت یونگی برگشت.

- یونگی‌چان، بلند شو.

- چی؟ چرا؟

- حرف نباشه، فقط کاری رو که میگم انجام بده. زودباش.

یونگی گیج از کارهای جیمین از روی صندلی بلند شد.

- خیلی خب! ولی لااقل بگو چه خبره!

جیمین مُچ یونگی رو گرفت و همونطور که مرد رو پشت خودش میکشید جواب داد:

- از اونجایی که راننده‌ای دست فرمونت باید عالی باشه، مگه نه؟

- جیمین! فقط بگو چی توی ذهنت میگذره!

لبخند مرموزی گوشه‌ی لب جیمین نشست و سرش رو برای دیدن یونگی کمی کج کرد.

- کیکی که قولشو بهت داده بودم گفته دیگه بیشتر از این نمیتونه توی یخچال‌های شیرینی فروشی منتظرت بمونه.

- اما! ما که همین دیروز...

- سرعتِ منو دست کم نگیر یونگی‌چان!

جیمین با لبخند بزرگی روی لب‎هاش گفت و دو انگشت دست آزادش رو به شکل V بالا آورد و مقابل صورتش گرفت.

زیبا بود! چهره‌اش، لبخندش، لحن شیرینِ کلامش و یونگی درحالی که این زیبایی‌ها رو ستایش میکرد، با لبخندی که روی صورتش شکل گرفته بود، بدون مقاومت همراه مرد شد.

- سرعتت با سونیک برابری میکنه اصلا.

جیمین از شنیدن جواب یونگی خنده‎ی بلندی کرد.

- همینطوره، فقط مونده دست فرمون تو که باید خودشو به سرعت من برسونه.

***

- پاپا! امروز پنج دقیقه دیر کردی!

هایون گفت و بعد از بستن کمربند ایمنیش نگاهش رو به پدرش داد. برای هایون دیر کردن پدرش عجیب‌ترین اتفاق ممکن بود، آخه هیچوقت پیش نیومده بود که حتی یک ثانیه دیرتر برسه چه برسه به پنج دقیقه و همین باعث شده بود که کمی نگران و در عین حال کنجکاو بشه.

- خیلی یهویی مجبور شدم با سونیک مسابقه بزارم، شرمنده هایونا.

چشم‌های هایون از تعجب گرد شدن:

- سونیک؟ مسابقه؟ پاپا حالت خوبه؟

- به لطف سونیک برای امشب یه عالمه کیک داریم، چرا خوب نباشم؟

یونگی با خنده گفت و نگاهی سریع به هایون انداخت و دوباره به جاده خیره شد.

- نه! مثل اینکه واقعا حالت خوب نیست پاپا!

هایون گفت و همزمان سرش رو از روی تاسف تکون داد و ادامه داد:

- رانندگی موقع مستی جرمه پاپا، بهتره ماشینو نگه داری!

- هایون! این چه حرفیه میزنی!

یونگی از روی تعجب تقریبا فریاد کشید و همزمان با انگشت شستش به صندلی عقب اشاره کرد.

- سونیک خودش جعبه‌ی کیک رو گذاشت روی صندلی عقب، خودت ببین.

هایون ابرویی بالا انداخت و برای دیدن جعبه‌ی کیک به سمت صندلی‌ها چرخید اما خبری از کیک نبود، چون یونگی خودش لحظه‌ی آخر جعبه‌ی کیک رو گذاشت توی صندوق عقب ماشین.

- پاپا تو واقعا یه چیزیت شده! اینجا که کیکی نیست.

- چی؟ مگه میشه!

- پاپا قول بده که منو سالم برسونی خونه، باشه؟

- هایونا، بخدا راست میگم، باید حرف پاپا رو باور کنی.

- من حرفای یه متخلف رو باور نمیکنم.

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢWhere stories live. Discover now