نگاهش رو از نیمرخ یونگی که به جاده خیره بود گرفت و مثل مرد به خیابون تاریک مقابلش که با نور ماشینها، تیرهای چراغ برق و نور مغازههای اطراف روشن بود داد.
- میگم یونگی، میشه نزدیک یه پارک خلوت نگهداری؟
- آره چطور؟
- لطفا جلوتر کنار یه فروشگاه هم نگه دار.
سوال یونگی رو نادیده گرفت چون به زودی قرار بود جواب سوالش رو بگیره. یونگی "باشهی" کوتاهی گفت و طبق درخواست جیمین کنار نزدیکترین فروشگاه ماشین رو متوقف کرد.
- منتظرم باش، زود برمیگردم.
این جملهای بود که جیمین قبل از باز کردن کمربند ایمنیش، بدون نگاه کردن به یونگی گفت و بعد خیلی سریع به همراه کیف پولش از ماشین خارج شد و نگاه متعجب و سوالی یونگی قامت مرد رو تا درب ورود همراهی کرد.
با به صدا دراومدن درب ماشین سرش رو از گوشیش بیرون آورد و به سمت جیمین که سعی داشت با دو بطری نوشنیدنی، یه بسته چیبس و کیف پولش بین دستهاش توی ماشین بشینه چرید.
- بزار کمک کنم.
یونگی گفت و برای کمک کردن به جیمین دستش رو دراز کرد اما با شنیدن جملهی "نه نیازی نیست،" از سمت جیمین دستش در نیمههای را متوقف شد و در نهایت خودش رو عقب کشید و فرمون ماشین رو بین مشتش فشرد.
خیلی زود یونگی ماشین رو دوباره متوقف کرد، اما اینبار توقفشون مقابل پارک خلوتی بود که جیمین گفته بود. جیمین قبل از یونگی به همراه تمام وسایلی که توی دستش داشت از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی پارک رفت و یونگی هم بعد از قفل کردن ماشین قدمهای مرد رو دنبال کرد.
- بیا اینجا بشین یونگیچان!
جیمین گفت و به تابی که کنارش بود اشاره کرد. یونگی قدمهاش رو توی اون زمین بازی خلوت که با یه تیر چراغ برق کمی روشن بود، تند کرد و روی تابی که جیمین بهش اشاره کرده بود نشست. جیمین یکی از اون بطرهای شیشهای رو که حالا درشون باز شده بود به سمت یونگی گرفت و همزمان گفت:
- بابت شام امشب ممنون.
یونگی بطری رو از جیمین گرفت و ازش نوشید.
- نیازی به تشکر نیست، در هر صورت این یه شام تشکر بود.
- نه، بنظر من میشه گفت هم یه شام تشکر بود و هم اولین قرارمون.
سیب گلوی یونگی بالا و پایین شد. بطری رو از مقابل لبهاش پایین آورد و بین هر دو دستش گرفتش.
- نگرانی مگه نه یونگیچان؟ احتمالا دیشب بعد از اون اعتراف وقتی رسیدی خونه کلی با خودت فکر کردی، به آینده و به اینکه شاید این اعتراف اشتباه بود، درسته؟
- نگرانم...
این تنها کلمهای بود که یونگی در جواب جیمین گفت.
- راستش حق داری، منم نگرانم.
سر یونگی با سرعت به سمت نیمرخ جیمین چرخید.
- منم نگرانم یونگیچان اما نه برای آینده بلکه از این نگرانم که نکنه یه وقت این نگرانی باعث بشه بترسی و پا پس بکشی.
- نه، جیمین من...
- یونگیچان، نگرانی برای آینده رو بزار برای همون آینده، نیازی نیست الان به این فکر کنی که اگر رابطهامون جدی شد باید جواب بچههامون رو چی بدیم. نیازی نیست به این فکر کنی که اگه توی مدرسه دوستاشون در مورد والدینشون بفهمن قراره چی درموردشون بگن! نیازی نیست، چون اون آینده هنوز نرسیده اما این لحظه چرا، این لحظه رسیده و در کسری از ثانیه میگذره و تو به جای استفاده ازش با فکر کردن به آینده هدرش دادی.
جیمین با تمام شدن جملهاش از روی تابی که روش نشسته بود بلند شد و مقابل یونگی ایستاد و برای دیدنش سرش رو خم کرد. یونگی هم متقابلا برای دیدن صورت جیمین سرش رو به سمت بالا گرفت و میلهی تاب رو بیشتر بین مشت دست آزادش فشرد.
- بیا یکم خودخواه باشیم. بیا اینبار به جای بچهها، خودمون رو در الویت قرار بدیم. بیا جلوی قلبهامون رو نگیریم چون اگر این کار رو کنیم، قطعا بعدا پشیمون میشم.
جیمین گفت و لبخند تلخی به چهرهی یونگی زد.
- جیمین من...من متاسفم.
جیمین دست راستش رو به سمت صورت یونگی دراز کرد و سمت چپ صورت مرد رو قاب گرفت.
- متاسف نباش.
- من عاشقتم.
- منم عاشقتم یونگیچان.
جیمین گفت و با خم کردن کمرش و پایین بردن صورتش لبهاش رو به لبهای یونگی متصل کرد. به نرمی اما عمیق لبهای مردی رو که روی تاب نشسته بود بوسید و مکی بهشون زد. صدای این بوسه توی گوشهاشون طنین انداز شد و هردو رو کمی خجالت زده کرد. جیمین عقب کشید و همونطور که صورت یونگی رو بین قاب دستهاش داشت خیره به چشمهاش گفت:
- بزار دوباره ازت بپرسم! تو، مین یونگی، آیا دوست پسر من ،پارک جیمین، میشی؟دلت میخواد بیشتر همدیگه رو بشناسیم؟ دلت میخواد عشق رو با هم تجربه کنیم؟
یونگی میلهی تاب و بطری توی دستش رو رها کرد، دو طرف کمر جیمین بین دستهاش گرفت و با باز کردن پاهاش و ایجاد فضای بیشتر با یه فشار مرد رو مجبور کرد بهش نزدیکتر بشه.
- درسته که من نگران شدم، درسته که من به آینده فکر کردم اما پارک جیمین، من حتی لحظهای از انتخاب دیشبم پشیمون نشدم. اگه رفتارم توی رستوران باعث شده تو خلاف اینو برداشت کنی متاسفم. امروز برخلاف روزهای دیگه تو به عنوان دوستپسرم مقابلم نشسته بودی و خب متفاوت شدن ناگهانی موقعیتمون، راستش...
شنیدن این حرفها از زبون یونگی باعث شد لبخندی روی چهرهی جیمین که تا اون لحظه با دهانی نیمه باز به یونگی خیره بود بشینه و با خم کردن سرش و اتصال دوبارهی لبهاشون، مرد رو از ادامه دادن حرفهاش باز داشت.
YOU ARE READING
Bento box | ᴊᴍ+ʏɢ
Fanfiction[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 یونگی و جیمین دو تا پدر مجرد بودن که پشت دربهای مهدکودک وقتی منتظر بچههاشون بودن با هم آشنا شدن اما این مکالمات کوتاه توی سالن انتظار به کجا قرار بود برسه؟ *** ▪️Name: Bento box ▪️Couple: YoonMin (Jimin🔝) ▪️Gener: Roma...