11:🌸

3.6K 802 245
                                    

- نرو...

یکی از ابروهای جیمین با شنیدن این کلمه بالا رفت و به سمت یونگی چرخید.

- اوه! چیزی نیاز داری؟

- نه، منظورم اینه که...این تخت دو نفرست و منم مشکلی با اینکه توام بخوای توی اتاق بخوابی ندارم، پس...

یونگی درحالی این جملات رو گفت که سعی میکرد از ارتباط چشمی با جیمین دوری کنه اما تنها جوابی که از جیمین گرفت یه سکوت طولانی بود که مجبورش کرد بالاخره به چشم‌های مرد نگاه کنه ولی به محض بالا آوردن سرش با صورت جیمین در چند سانتی خودش مواجه شد و با چشم‌های گرد شده از این نزدیکی ناگهانی ناخواسته خودش رو کمی عقب کشید.

- لعنت! چشمات چقدر قرمز شده!

جیمین گفت و کمی صورتش رو عقب کشید اما چشم از صورت یونگی برنداشت.

- یه چند لحظه صبر کن من الان برمی‌گردم، باشه؟

- اومم.

با ذهنی که از کلمات خالی شده بود تنها تونست آوای نامفهوم "اومم" رو در جواب مرد بگه و با نگاهش قدم‌هاش رو به سمت خارجِ اتاق دنبال کنه.

خیلی نگذشته بود که جیمین با یه کمپرس یخ توی دستش به اتاق برگشت و روی تخت کنارِ یونگی‌ای نشست که حالا لباس‌هاش رو عوض کرده بود و لباس‌های جیمین رو به تن داشت.

- چطوریه که این لباسا اینقدر بهت میان؟ فکر کنم باید بدمشون به خودت.

جیمین گفت و خنده‌ی کوتاهی کرد.

یونگی همونطور که به تیشرتِ توی تنش نگاهِ دوباره‌ای مینداخت در جواب جیمین گفت:

- از این تیشرت واقعا خوشم اومده، حتی اگه بهم ندیش هم خودم میبرش.

- مال خودت یونگی‌چان، من که اصلا اعتراضی ندارم.

جیمین با خنده گفت و دستش رو برای گرفتن شونه‌ی یونگی بالا آورد و بی‌هوا به عقب هولش داد و باعث شد بدنش روی تخت رها بشه.

- کمپرس یخ آوردم برات. چشمات حسابی قرمزه شده و احتمالا خیلی هم میسوزن، درسته؟

- او...اوهوم.

- حدس میزدم. پس چشماتو ببند تا برات بزارمش روی چشمات.

یونگی برای جواب دادن به جیمین لب‌های خشک شده‌اش رو با زبونش خیس کرد، زمزمه‌وار "باشه‌ای" گفت و چشم‌هاش رو بست و بلافاصله سرمای لذت بخشی رو روی پلک‌های داغ کرده‌اش حس کرد. انگار که اون سرما داشت تمام خستگی رو از چشم‌هاش بیرون میکشید پس نفسش رو از سر رضایت و آرامش صدادار بیرون داد.

- یونگی‌چان، از وقتی بچه‌دار شدی تا حالا چندبار کلاب رفتی؟

یونگی تک خنده‌ای کرد:

Bento box | ᴊᴍ+ʏɢWhere stories live. Discover now