- پاپا! برات پیام اومده.
هانابی همونطور که گوشی پدرش رو توی دستش داشت به سمت آشپزخونه دوید تا موبایلش رو به دستش بده. جیمین بعد از گذاشتن سینی فِر روی کانتر آشپزخونه و درآوردن دستکشهای مخصوص از دستش، گوشیش رو از هانابی گرفت و لبخندی زد:
- ممنون عسلم.
با دور شدن هانابی از آشپزخونه، تکیهاش رو به همون کانتری که سینی کیک رو روش گذاشته بود داد و صفحهی گوشیش رو روشن کرد. با دیدن اسم مخاطب ابروهاش بالا پریدن و از کانتر فاصله گرفت، پیام رو لمس کرد و به صفحهی چت باز شدهی روی صفحهی گوشیش خیره شد.
"شرمنده که جوابت رو ندادم، این روزا یکم درگیر بودم. ممنون از نگرانیت اما مشکل خاصی نیست و ما حالمون خوبه."
جیمین دوبارِ دیگه پیام رو خوند تا انگشتهاش بالاخره تصمیم به نوشتن جواب گرفتن.
"اوه! خداروشکر که حالتون خوبه."
"راستی، فردا هایون رو میاری مهد؟ هانابی خیلی دلتنگش شده."
هردو پیامش رو یکی بعد از دیگری ارسال کرد و خیره به صفحهی چت منتظر جواب بود و خیلی زود جوابی که منتظرش بود رو گرفت.
"آره، فردا مثل همیشه حاضر میشه."
لبخندی بزرگ با دیدن جواب یونگی روی صورت جیمین نقش بست. حسی مثل حس خوشحالی و استرس قبل از رفتن به اردو زیر پوستش پخش شد. صفحهی گوشیش رو خاموش کرد و اون رو روی کانتر گذاشت.
احساساتی که توی این چند روز تجربه کرده بود باعث شد به فکر فرو بره. دلتنگی، نگرانی و دلخوری احساساتی نبودن که از سر نبودن و دوری هرکسی حسشون کنی! یعنی توی این چندماه انقدر به یونگی نزدیک و وابسته شده بود که این چند روز بخاطر نبودنش و بیتوجهیش، دلتنگ و دلخور شده بود؟ چرا باید برای گرفتن جواب ازش و فهمیدن اینکه فردا بالاخره میبینتش انقدر خوشحال و مضطرب میشد؟
با کف هردو دستش به صورت خودش زد و نفس عمیقی کشید تا از افکارش بیرون بیاد. سینی فِر رو به خودش نزدیک کرد و برای خالی کردن ذهنش هم که شده مشغول خارج کردن زود هنگام کیک از قالبش شد.
***
با قدمهای بلندش وارد حیاط مهد شد و با چشمهای جستوجوگرش به دنبال شخص مورد نظرش گشت اما درکمال تعجب تنها چهرهای که جیمین نتونست پیدا کنه دقیقا همون شخصی بود که دنبالش میگشت.
ابروهاش به هم گره خوردن، قدمهاش کوتاه و ذهنش درگیر هزاران سوال شد؛ چرا نیومده؟ کجا مونده؟ حالش خوبه؟ مگه خودش نگفت امروز هایون رو میاره؟ پس کجاست؟ چی شده؟
ذهنش با سرعت زیادی زنجیرهای از سوالت رو مطرح میکرد و همزمان دنبال جواب میگشت اما طولی نکشید که صدای زنونهای این زنجیره رو متوقف و صدای هایون که درجواب اون زن با ذوق "ماما،" خطابش کرد این زنجیره رو کاملا پاره کرد.
- از مربیتون اجازه گرفتم. ما زودتر میریم و کلی خوش میگذرونیم.
زن زیبا و خوش اندامِ مقابل جیمین این جمله رو با لبخندی زیبا روی صورت شادابش گفت و دست هایون رو گرفت.
- هوررراااا، ماما بازم بستنی میخوریم؟
- معلومه که میخوریم.
زن با ذوقی برابر با ذوق هایون گفت و ادامه داد:
- من که نمیتونم بیشتر از این صبر کنم، نظرت چیه یکم سرعتمون رو بیشتر کنیم.
هایون با سر تایید کرد و همونطور که دست مادرش رو میکشید شروع به دویدن کرد و زن هم با خنده، قدمهای کوتاه پسرش رو دنبال کرد.
- مامانِ هایون خیلی خوشگله، مگه نه؟
صدای هانابی باعث شد شوکی به بدن خشک شدهی جیمین وارد بشه و نگاهش رو از مادر و پسری که با سرعت ازشون دور میشدن بگیره.
- هانابی؟ چرا از کلاس اومدی بیرون؟
- من تمام مدت بیرون بودم پاپا، اما تو زیادی محو هایون و مامانش بودی، منو ندیدی. من اومده بودم تا به مامان هایون سلام کنم.
- برگرد به کلاست، زودباش.
لحن خشک جیمین هانابی رو متعجب کرد.
- پاپا؟
- گفتم برگرد سر کلاست.
هانابی با دیدن چهره و لحن جدی پدرش قدمی به عقب برداشت و بعد از چند ثانیه با بغضی که سعی داشت کنترلش کنه به سمت کلاسش دوید.
YOU ARE READING
Bento box | ᴊᴍ+ʏɢ
Fanfiction[-کامل شده-] 𝐌𝐢𝐧𝐘𝐨𝐨𝐧 یونگی و جیمین دو تا پدر مجرد بودن که پشت دربهای مهدکودک وقتی منتظر بچههاشون بودن با هم آشنا شدن اما این مکالمات کوتاه توی سالن انتظار به کجا قرار بود برسه؟ *** ▪️Name: Bento box ▪️Couple: YoonMin (Jimin🔝) ▪️Gener: Roma...