پارت یک

1.6K 170 55
                                    


نه، هیچ هیچ

نه، من هیچ حسرتی نمی خورم

نه خوبی هایی که در حقم کرده اند،

و نه بدی ها:همه در نظرم یکسانند.

نه، هیچ هیچ

نه، من هیچ حسرتی نمی خورم

بهایش پرداخت شده، محو و فراموش شده است.

من کمترین اهمیتی به گذشته نمی دهم.

با خاطراتم،

آتشی افروخته ام.

غم هایم،شادی هایم،

دیگر به آنها نیازی ندارم.

عاشقانه هایم محو شده است،

با همه ی ارتعاشهایش

برای همیشه محو شده است.

بار دیگر، از صفر شروع می کنم.

به آرامی ترانه را زیر لب زمزمه می کرد. بارها آهنگ تکرار شده بود. هر بار از اول.

با دقت و ظرافت بسیار بخیه ها را بر بدن سرد قربانی کوک میزد. پس از اتمام کار، لبخندی از سر رضایت زد. از تختی که جسد بر روی آن بود فاصله گرفت تا از دور به شاهکار هنری خود نگاه کند. دقایقی خیره به آن نگریست. به سمت جسد برگشت. به چشمان بسته ی او نگاه کرد و گفت:" پروفسور، میدونم که میبینی چقدر خوب شده... از کارم راضی هستی؟"

کارش را از نو آغاز کرد. مشغول پیچاندن باند های آغشته به روغن های گیاهی دست ساز خود، دور بدن مرده، شد.

انگشتان دست، انگشتان پا، پاها، دست ها، لگن، شکم، سینه، بازه ها، گردن و در انتها سر. قبل از پیچاندن سر در باند به آرامی در گوش او گفت:"وابی سابی"

پس از اتمام کار، جسد باندپیچی شده را در پارچه ای ظریف و ابریشمی گذاشت و با نوارهایی رنگین پارچه را بست.

نواری پارچه ای به رنگ طلایی که نوشته ای بر روی آن بود را به عنوان آخرین قطعه از شاهکار خود بر روی مومیایی گذاشت.

"آن شادی کدام است که از غم بدتر است؟"

ایستاد. به پایان کار خود خیره شد و دوباره لبخندی زد.

آهنگ را خاموش و لباسهایش را عوض کرد. برای رفع خستگی سه شبانه روز کار سخت، باید دوش آب گرمی می گرفت. به حمام رفت و وان را با آب گرم پر کرد. تمام خود را در آب رها ساخت و بی اراده به خوابی عمیق فرو رفت.

زمانی که چشمانش را باز کرد همه جا تاریک بود. با عجله بیرون آمد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. ساعت 9 شب بود. زیر لب با حیرت زمزمه کرد:" اوه سه ساعت خوابم برد... حالا باید بقیه کارها رو انجام بدم... خیلی کار دارم"
به سرعت لباسهایش را پوشید. دستکش، ماسک، کلاه، لباس و وسایل لازم را در ماشین گذاشت.

جسد مومیایی را به آرامی از  مخفیگاه خود خارج کرده به سمت ماشین برد. با احترام جسد را از روی برانکارد به پشت ون منتقل ساخت.

دوباره بازگشت و این بار 4 مجسمه ی کوچک را به همراه داشت. که در جعبه ای قرار داده بود.

پس از اطمینان از آماده بودن مقدمات، ماشین را روشن کرده و به سمت مقصد حرکت کرد. صدای موزیکی که از خودرو پخش میشد روح جاده را نوازش میداد.


شاید آنگونه با تو رفتار نکرده ام

آنگونه نیک که باید رفتار میکردم
شاید آنگونه دوستت نداشتم
آنگونه که اغلب میتوانستم دوستت داشته باشم
چیزهایی شاید گفته و کارهایی شاید کرده باشم
من هرگز قدر زمان را ندانستم
(اما بدان که) همیشه در خاطر من بودی
شاید تو را در بر نگرفتم
در همه آن لحظات تنهایی
و شاید هر گز نگفتم
که چقدر خرسندم از اینکه از آن منی
اگر سبب شدم که احساس کنی دومین من هستی
متاسفم من کور بودم
(اما بدان که) همیشه در خاطر من بودی
به من بگو
به من بگو که عشق شیرین تو هنوز نمرده است
به من بده
به من فرصت دیگری بده تا موجب رضایتت شوم , رضایت
چیزهایی شاید گفته و کارهایی شاید کرده باشم
من هرگز قدر زمان را ندانستم
همیشه در خاطر من بودی
شاید آنگونه دوستت نداشتم
آنگونه که اغلب میتوانستم دوستت داشته باشم

وابی سابیWhere stories live. Discover now