پارت هفدهم

304 105 35
                                    

هنوز دو زانو بر روی زمین نشسته، به عکس و نوشته خیره بود. چرا این روزها بیشتر درد می کشید؟ چرا حس انسانی را داشت که بر روی پلی لغزان و پوسیده در تاریکی ها قدم بر می دارد؟ چرا باید چهره ی باند پیچی شده ی ناشناسی تازه وارد و غریبه در زندگیش او را بترساند؟ ژان همان وی گمشده ی او بود؟ نه، اما وی مرده بود، پس ژان که بود؟ او می دانست وی گمشده نشده، اما باور نداشت... او نمی توانست مانند دیگران با این موضوع کنار بیاید. خوب به یاد داشت که روزی که همه برای مراسم خاکسپاری رفته بودند او نرفت. زمانی که مادر و پدرش فوت شدند باز هم به مراسم نرفته بود، اگر آنها را خاموش و در خاک نمی دید باور نداشت که مرده اند... پس نرفت تا آنها زنده بمانند. او کنار کتابخانه اش بر روی زمین نشست و کتابهایی که وی به او هدیه داده بود می خواند. هنوز دو رمان ناتمام داشت. هر بار که کتابی را تمام میکرد، خلاصه اش را برای او در نامه ای پست می کرد. هر دو در انتظار نامه های ماهانه ی هر دوشنبه شان بودند. وی کتابهایی دیگر برای او هدیه می فرستاد... روزهای دوشنبه ی هر ماه، منتظر پستچی بود تا سه عدد کتاب رمان هدیه اش را بیاورد. به خوبی ساعت ها و دقایق انتظارش را به یاد داشت. بعد از رفتن وی او هنوز منتظر پستچی بود. هنوز خلاصه ی رمانها را می نوشت تا روزی که وی برگشت آنها را به او نشان دهد تا او باور کند که کتابها با آن سرعت خوانده شده... از روزی که وی رفت او اشکی نریخت... از روزی که وی را ندید دیگر کسی را ندید... همه ی انسان ها در چشمان او رنگی خاکستری داشتند... تا اینکه ژان را دید، اشکهایش سرازیر شدند... قلبش تیر می کشید... احساس دلتنگی و خفگی داشت... وقتی ژان را دید در قاب نگاهش، رنگی بود... ترسید... نکند برای آمدن و برگشتن وی، خسته شده بود؟ نکند قلبش به دنبال بهانه ای برای رهایی از عشق کهنه و قدیمی وی بود؟ نه، نباید این اتفاق می افتاد... او قسم خورده بود تا بعد از مرگش نیز در انتظار او بماند...

با باز شدن ناگهانی در اتاق تکانی خورد. هنوز پشتش به در و بر روی زمین نشسته بود. افسر لان عذرخواهی کرد:"منو ببخشید قربان... اما گزارش رسیده که ون چائو از دیروز که تو مسیر شانگ به پکن بوده گم شده و خبری ازش نشده... ماشینشو گوشه بزرگ راه پیدا کردن..."

ییبو به سختی خود را جمع کرد. برخاست به سمت میزش رفت. عکس و نوشته را لای سالنامه و آن را در کیفش گذاشت. سرش پایین بود تا چشمان کنجکاو افسر جوان متوجه ی آشفتگی او نشود:"بسیار خوب... یکم دیگه میام تا بریم سر صحنه... به بچه های تیم هم بگو آماده شن..."

با این دستور، افسر لان تایید نظامی کرده با بستن در از اتاق خارج شد.

ییبو بعد از اینکه کمی به اوضاع خودش مسلط شد، به گروه پیوسته به محل حتدثه رفتند. خودروی در فاصله ی یک ساعته خروجی پکن در بزرگراه شانگ- پکن رها شده بود.

نشانه ای از دوربین و حافظه ی ماشین نبود. اثر انگشتهای موجود در ماشین ثبت شد. نشانه ای از زد و خورد با چند قطره خون در صندلی جلوی ماشین بود.

وابی سابیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora