پارت نهم

365 118 64
                                    

ساعت شش و نیم صبح بود. با گیجی بر روی کاناپه ای که شب قبل خوابیده بود، نشست. سعی کرد موهای آشفته اش را که حاصل خشک نکردن بعد از حمام نیمه شب بود، کمی با دست مرتب کند. با صدای خواهرش از آشپزخانه لبخند آرامی زد. یانلی در حالیکه آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد با یه دست سوپ را هم میزد و با دست دیگر پنکک ها را در ماهیتابه بر میگرداند. چنگ به سمت او رفت:"کدوم آدم سرخوشی شیش و نیم صبح آواز میخونه و آشپزی میکنه جز عشق من؟"

به سمت یانلی رفت و از پشت او را در آغوش کشید. در تمام سالهایی که مادر و پدرشان را از دست داده بودند تنها با آغوش گرم خواهرش آرام گرفته و زندگی کرده بود. تصور حتی لحظه ای بدون وجود او، چنگ را به سیاهی بی نهایت می کشاند.

خواهر بزرگتر خندید با قاشقی که در دست داشت ضربه ای آرام به دست برادرش زد:"برو اونور میسوزی"
پسر جوان که چانه اش را بر شانه ی خواهرش تکیه داده بود و با هر حرکتش، او نیز همراه او حرکت می کرد با لحنی لوس و کودکانه پاسخ داد:"نمیخوام، اصلا دوست دارم بسوزم..."

یانلی ناگهان ایستاد. دستان برادرش را از دور کمرش باز کرد. به سمت او چرخید. صورت برادر را در میان دستانش قاب کرد. چنگ بغض کرده بود. یانلی به آرامی انگشتانش را بر گونه اش کشید:"چنگ؟ چی شده؟ کسی داداشمو اذیت کرده؟"

پسر جوان سکوت کرد. خواهر دوباره پرسید:"چنگ چنگ؟ نگام کن...چی شده؟ دیشب تا صبح موسیقی روشن بود، خیلی وقته اینطور نشده بود....چی بی قرارت کرده؟"
برادر کوچکتر، یانلی را در آغوش کشید:"هیچی، فقط دلم برای بغلت تنگ شده بود"

دختر جوان فهمید که او در حال حاضر آمادگی حرف زدن ندارد پس حرف را عوض کرد:"خیلی خوب پسر لوس، شما مردا هیچ وقت بزرگ نمیشین، صبح دیدم دو تا کفش ناآشنا تو پادریه، برو مهموناتو بیدار کن، از بوی الکل فهمیدم که مست بودین دیشب، سوپ درست کردم، بهشون بگو بیان پایین صبحونه بخورن بعد برید سر کار، بدو..."

چنگ سرش را تکان داد:"باشه، بزار اول برم دست و صورت خودمو بشورم بعد میرم بیدارشون می کنم"
دو طرف گونه های خواهرش را بوسید، به سمت سرویس بهداشتی رفت.

بالای پله های لیو شنونده ی همه مکالمات بود. بغض کرده بود، از دست خودش کلافه بود. پس از رفتن چنگ، به سرعت در حالیکه سانگ گیج و منگ را نیز به همراه خود می کشید، خود را به طبقه ی پایین رساند. یانلی با دیدن آن دو با تعجب به آنها خیره شده بود. لیو در حالیکه سلام میکرد برای احترام خم شد با یک دست هم سر سانگ لان را به پایین فشار می داد تا احترام بگذارد:"خانوم جیانگ ببخشید که مزاحمتون شدیم ما باید بریم، دیگه رفع زحمت می کنیم بی زحمت به افسر چنگ بگین اداره میبینیمش"

منتظر جوابی از یانلی نماندند. کفششان را پوشیده و نپوشیده، به سرعت از خانه بیرون زدند. دختر جوان میانه ی آشپزخانه ایستاده بود. نمی دانست باید چه بگوید یا چه کار کند. با دیدن برادرش که از دستشویی بیرون آمده بود گفت:"مهمونات خدافظی کردنو رفتن، گفتن اداره میبیننت"

وابی سابیWhere stories live. Discover now