پارت بیست و هفت

289 105 20
                                    


"همان جا بذر رویاهایم را می افشانم

که تو اینک گام بر میداری

آهسته گام بردار، که رویاهای مرا لگد مال میکنی

پائولو کوئلیو"


** ** ** **

صدای تیک تاک ساعت می آمد که با ورق خوردن گاه به گاه برگه ای، صدایش در هم می شکست. چنگ کلافه روان نویسش را بر روی میز گذاشت. سرش را در میان دستانش گرفت و مضطرب پاهایش را تکان داد. به ییبو که با فاصله ای دورتر طرف دیگر میز نشسته بود، خیره شد. به همان حالت به لیو که وسط اتاق بر روی مبل با پاهای جمع شده نشسته بود، نگاه کرد. دوباره به ییبو زل زد:"ییبو.... تا کی باید بشینم اینا رو بخونیم؟ من نگران ویم؟!"

دکتر وانگ در حال یادداشت برداری بود:"نیاز به نگرانی نیست"
چنگ کف دستش را بر روی میز کوبید:"چطوری نگران نباشم؟ اون مردک دیوونه تا حالا حداقل چهار نفرو کشته، اون وقت میگی یکی با این درجه ی دیوونگی، نمیتونه یکی دیگه به لیستش اضافه کنه؟!"

ییبو عینک مطالعه را از روی چشمش برداشت. گوشه ی چشمانش را با دو انگشت فشرد:"چون اون ژانه.... اون برادرش خونده اشه..."
چنگ غرید:"خوب؟ این چه ربطی داره؟"
ییبو با صدایی بلند توضیح داد:"برای اینکه هدف او مجازاته..."

چنگ به تندی پاسخ داد:"درسته و به خاطر همین قانون یه نگهبان بیچاره رو کشت"
ییبو اخم کرد. به سمت اتاقش رفت. لیو و چنگ به او نگاه میکردند. پس از چند ثانیه از اتاق بیرون زد و دو سررسید قدیمی را بر روی میز کوبید:"به خاطر اینا... اینا نوشته های نینگه.... اون در واقع عاشق ژانه، پس قطعا بهش آزاری نمی رسونه"
لیو از روی کنجکاوی برخاست و نزدیک میز رفت. هر کدوم از آن دو یکی از سررسیدها را برداشته، مشغول بررسی آن شدند. چنگ نشست. مشغول خواندن شد: _" امشب کریسمسه... ژان از یه هفته پیش، هر شب کابوس میبینه... چینگ همیشه کنارشه و باهاش حرف میزنه... چرا من با اینکه کنارشم اما اینقدر ازش دورم؟"

_"بعد از 9 ماهی که اون پیشمونه، امشب برای اولین بار اشکشو دیدم، وقتی به کمک چینگ شماره ی خواهرشو پیدا کرد و بهش زنگ زد. چهره اش ترسیده بود. با نگاهی غریب دستشو روی گوشی گذاشت تا صدای نفسهاش که به قول خودش بوی مرگ میداد و از دنیای مردگان میومد، باعث تیرگی دنیای اون نشه "وقتی صدای شیجیه رو شنیدم قلبم ضربانشو دوباره پس گرفت" اون اینو گفت ... هم ناراحتم هم خوشحال... ناراحت که چه درد بزرگی تو قلب و روحش جا مونده که بالاخره بعد نه ماه سال صبوری، خردش کرد و مثل اشک از چشمانش سرازیر شد...خوشحال چون، بالاخره گریه کرد و آروم شد... وقتی هق هق های آخرشو می زد، چینگ از من خواست تا کنار ژان بشینم تا اون براش مسکن بیاره... برای اولین بار تمام ژان برای من بود... اون تو بغل من مثل یه بچه خوابید... " چنگ به یاد آورد که هر سال شب کریسمس غریبه ای به آنها زنگ میزد اما حرفی نمیزد. یانلی همیشه منتظر این تماس بود.

وابی سابیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora