پارت سیزدهم

318 119 22
                                    


لیو شتابان وارد اتاق شد:"ییبو؟ ییبویی؟"

با اشاره ی پرستار به سکوت، افسر وانگ آرم به سمت تخت رفت:"چی شده؟"

پرستار پرسید:"شما چه نسبتی باهاشون دارین؟"

لیو پاسخ داد:"برادرشم"

پرستار دوباره پرسید:"پس باید دوستشونو بشناسین؟! اون آوردتش بیمارستان"
افسر جوان با گیجی به پرستار نگاه کرد:"دوست؟ کو؟"
پرستار به بیرون اتاق اشاره کرد:"بیرون بود! ندیدینش؟"

افسر وانگ سرش را تکان داد:"نه ندیدم، الان میرم ببینمش، فقط بگین آسیبش که جدی نیست؟"

پرستار پاسخ داد:"نه، اما برای اطمینان بیشتر باید با دکترش حرف بزنین... ضربه ی وارد شده یکم جدیه..."

لیو به سختی آب دهانش را قورت داد. کلافه دستی در موهایش کشید و از اتاق خارج شد. به راهروی بیمارستان نگاه کرد. روبروی اتاق با فاصله ی نه چندان زیاد، باستان شناس جوان را دید که با دستانی تکیه داده به زانوانش، بر روی صندلی خم شده بود و پیشانیش را بر دستان در هم گره شده اش قرار داده بود.

"دکتر شیائو؟!"

ژان با خوانده شدن نامش، سرش را بالا آورد، برخاست:"اوه افسر وانگ... خدا رو شکر..."

مرد جوان رنگ به چهره نداشت. گیجی و نگرانی از چشمانش پیدا بود. بخشی از لباسش خونی بود. وانگ جوان با دیدن این حالت او پرسید:"شچی شده؟ شما خوبین؟ انگار حال خودتونم زیاد خوب نیست! بزارید به پرستار..."
ژان دست افسر را گرفت:"من... من خوبم... اما دکتر وانگ..."
وانگ جوان لبخندی زد و ژان را دعوت به نشستن دوباره کرد:"خوابه، نگران نباشین... اون آدم قوی ایه... میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟"

دکتر شیائو سرش را پایین انداخت و تکان داد:"اومده بود دنبالم تا باهم بریم بیرون، من رفته بودم دوش بگیرم، یه اتاق مطالعه دارم که پشت کتابخونه امه، وقتی برگشتم از اتاقم صدایی اومد، رفتم دیدم یکی از قفسه ها که شل بوده افتاده روش. جهت افتادنش متاسفانه طوری بود که به سرش ضربه زده... اینقدر گیجم که اصلا نمیدونم واسه چی و چطوری رفته اونجا و چی شده... فقط بلندش کردم آوردمش و به شما خبر دادم.... ببخشید اگه نگرانتون کردم..."

برادر جوان با لبخندی غمگین دستش را بر زانوی او فشار داده با لحنی آرامبخش گفت:"تقصیر شما نیست، ییبو همیشه کنجکاو بوده و واسه این کنجکاویهاش همیشه آسیب دیده، به نظرم شما بهتره برید خونه و استراحت کنید... لباستونم خونیه"

ژان با نگرانی زیاد بلافاصله جواب داد:"نه نه اصلا... تا مطمئن نشم خوبه و به هوش نیاد نمیرم... تقصیر منه..."

با حضور پزشک، آنها منتظر معاینات و نتیجه اش شدند. با تماسی از اداره ی پلیس مرکزی با لیو، او پس از صحبت با پزشک و خاطر جمعی از حال ییبو، بیمارستان را ترک کرد. ژان برای شب پیش او ماند.

وابی سابیOù les histoires vivent. Découvrez maintenant