پارت بیست و دوم

310 105 29
                                    

"نگذار کسی بداند ما چه جوری همدیگر را دوست داریم، نگذار کسی بفهمد عشق یعنی چه؟ خب؟

این چیزها فقط مال من و توست.

عباس معروفی"

** ** ** **

ییبو، چند ثانیه چشمانش را بست و باز کرد:"قول میدم درک و کمکت کنم"

ژان لبخند زد:"و این آسمان بی کران و این زمین پهناور

من: همراهم شراب

همچون سواری سرگردان

از میان کوه ها سفر خواهم کرد

و از آن خانه ای خواهم ساخت"

ییبو در عمیق ترین لایه های احساسی خود، دریافته بود که ژان همان وی اوست. اما با پاسخی، که از میان لبان مرد روبروی او خارج شد، زمان، مکان، صدا، نفس، برای او متوقف گردید. وی او هر چند متفاوت، اما برگشته. او به قول خود عمل کرده بود.

سکوت محض. دو مرد جوان دقایقی که برای هر کدام، به اندازه سالها و قرنها گذشت، به هم خیره ماندند. در پس این نگاه ها، حرفهایی نا گفته از سالیانی زیاد، جا مانده بود.

ییبو می خواست بگوید که نامه هایش نوشته شده، هر ماه، اما هرگز پست نشده اند. باید آنها را به او می داد. می خواست بگوید که همیشه در خیابان با تصور اینکه او را خواهد دید به چهره ی تک تک عابرین خیره می شد. همیشه سایه ی حضور او میدید حتی در خیالاتش. برای اینکه وی به او افتخار کند تلاش کرد تا مردی شایسته شود. حرفهای بسیاری بود برای گفتن، اما پس از هجوم افکار زیادی که به اندازه ی همه ی سالهای دلتنگی اش در همان چند دقیقه از ذهنش گذشت، به تندی به سمت او حمله برد. بی تاب و محکم ژان را در آغوش کشید. گویی قصد داشت او را در خود حل کند. شاید باورش نمی شد که این یک خواب مانند دیگر خوابهای این سالهای دور نیست و همان واقعیتی است که برایش همیشه لحظه شماری میکرد. اگرچه تصور او چیز دیگری بود. اما از همان شب که صدای آشنا و چشمان خندانش را از جعبه ی جادویی شنید و دید، احساس کرد گمشده ای آشنا را دیده. احساس او هرگز اشتباه نکرده بود.

مرد جوان نیز با چهره ای رنگ پریده دستان خود را نوازش گرانه بر پشت و کمر ییبو می گرداند. شاید اگر کسی این تجدید دیدار را میدید، متعجب می شد یا می خندید. اما تا ده دقیقه بعدی که در آغوش هم بودند تنها در سکوت با هم حرفهای نداشته شان را رد و بدل کردند. اشک نریختند اما چیزی در درونشان فرو ریخته بود. دکتر وانگ سرانجام راضی شد تا کمی عقب بکشد. صورت ژان را در میان دستانش قاب کرد. جزییات صورت او را طوری برانداز می کرد که انگار قرار است تا دقایقی دیگر محو شوند. ژان لبخند گرمی زد و دستانش را روی دستان او گذاشت:"باورم میکنی؟"

وانگ جوان تنها سرش را تکان داد:"بهم بگو کجا بودی؟ چی شد؟ همه چیو می خوام بدونم.... همه ی ثانیه هایی که نفس کشیدی رو برام بگو، تمام جزییاتو... من... من باهات خیلی حرف دارم... وی یعنی ژان..."

وابی سابیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora