"تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو
بگذار نادان بمانم!
ناظم حکمت"
** ** ** **
با صدای گفت و گویی که از بیرون اتاق مینشید بر روی تخت نشست. یک دستش را بین پا و سرش ستون کرده، به جلو خم شد. درد شدید پشت سرش پیچیده بود و چشمانش تیر می کشید:"آخخخ... چقدر درد می کنه"
با این زمزمه که در اتاق باز شد. ییبو در حالیکه گوشی همراهش را در دست داشت به سمت او آمد:"وی؟ خوبی؟"
ژان کلافه سرش را بالا آورد:"آره... فقط یکم سرم درد میکنه... ییبو خواهشا ژان صدام کن... نمی خوام کسی هویتمو بفهمه... مخصوصا داداشت و چنگ..."با این یادآوری، صورت ییبو درهم شد اما می دانست حرفهای مرد جوان درست است:"باشه... حالا پاشو صورتتو یه آبی بزن تا صبحونه بخوریم... یه مسکن هم بهت بدم تا بخوری شاید دردت کمتر شه"
به در اتاق رسیده بود که ژان پرسید:"بوبو؟ با کی حرف میزدی؟"
چند سال گذشته بود که این نام برای تکرار شد؟ چه قیمتی باید برای اینگونه نامیده شدن از طرف معشوقش پرداخت می کرد؟ احساس می کرد قلب بی قرار و ناباورش ضربانش را جا انداخته! بغضی کهنه دیده و صدایش را تار کرده بود. درد این دوری شاید در نظر ژان که بیرون از وجود ییبو ایستاده بود تنها چند ثانیه بود اما دقیقه ها برای ییبو در آن جهنم سوزان به قرنی می گذشت. می گفتند یک ثانیه حضور در جهنم به اندازه ی ساعت ها می گذرد پس آن سالها دوری چه جهمنی بود که برای ییبو به اندازه ی سالها به درازا کشید.
با چشمانی اشک آلود اما مطمئن به سمت صدا برگشت. لبخند زد:"بوبو؟ بوبو... با لیو حرف میزدم... گفتم امروز اداره نمیرم... همین... من برم صبحونه رو آماده کنم... زودتر بیا"
از اتاق خارج شد و اجازه جاری شدن اشک از چشمانش را داد. نمی توانست اجازه بدهد ژان غم را در وجودت ببیند. او پس از سالها درد و رنج برگشته بود و نیاز به تکیه گاهی مطمئن داشت. فرصت برای گریستن همیشه بود اما حالا زمانش نبود. با شنیدن صدای آب دریافت که ژان به حمام رفته. به آشپزخانه رفت و مشغول آماده کردن صبحانه شد.با حضور ژان لبخند زد و ظرف پنکیک را به سمت او بر روی اپن آشپزخانه هول داد. باستان شناس جوان روبروی ییبو قرار که در آشپزخانه بود بر روی صندلی پایه بلند نشست. وانگ جوان در حال آماده کردن قهوه بود که او پرسید:"بوبو؟ میشه بگی گوشیم کجاست؟"
ییبو کمی ایستاد. معلوم بود که در حال فکر کردن است:"راستش الان که فکر میکنم صدایی ازش نشنیدم... اگه تو ماشینمم بود می فهمیدم... فکر کنم همون شب نیاوردی و خونته"
ژان همانطور که غذایش را با چنگال به بخش های کوچکتر تقسیم می کرد گفت:"حالا که همه چیو میدونی میشه من برم خونه؟"
![](https://img.wattpad.com/cover/262705089-288-k318744.jpg)
YOU ARE READING
وابی سابی
Mystery / Thrillerوابی سابی هنر اصیل ژاپنی در یافتن زیبایی در نقص و ژرفی در طبیعت، پذیرش چرخه طبیعی رشد، پوسیدگی و مرگ است. ساده، تنبل و بی نظم است و بیش از همه به اصالت احترام می گذارد. معنای اصالت برای ژان و ییبو چیست؟ دو مرد از دنیای کاملا متفاوت. یکی مردی از هنر...