پارت بیست و یکم

319 112 40
                                    

‌‌‏"دلتنگى، اتفاق عجيبى‌ست

‌‌‏گويى كه خواهى مُرد

‌‌‏ولى نمى‌ميرى

جمال ثریا"

** ** ** **

ذهنش عادت کرده بود که قبل از صدای هشدار ساعت گوشی، بیدار شود و آن را خاموش کند. اما شب، قبل ذهن او در مرز بین خواب و بیداری در گردش بود. پشت در اتاق مخفی چنبره شده بود. اتاق عایق صوتی داشت اما تمام طول شب، به وضوح می توانست صدای گریه و فریاد مرد زندانی را بشنود، دست کم اینطور تصور می کرد. کاش همه چی زودتر مشخص و این دوره ی کابوس و عذاب برایشان تمام می شد. ییبو که مانند جنینی پشت در تمام شب را خوابیده بود، به سختی در جایش نشست. به در مخفی تکیه داد. بر خلاف ساعات گذشته، حالا ذهنش در سکون و سکوت و فضایی خالی و سفید در مقابل دیدگانش بود.

دستانش را بر زمین ستون کرد و به سختی برخاست. برخلاف عادت روزانه به جای حمام، به سمت آشپزخانه رفت. پس از آماده کردن صبحانه و گذاشتنشان در سینی، به سمت اتاق مخفی رفت. در را باز کرد و چراغ اتاق را روشن نمود. ژان روی تخت به پشت دراز کشیده بود. یک دستش در دستبند فلزی بسته بود و دست آزادش بر روی چشمانش قرار داشت. با ورود ییبو و روشن شدن چراغ عکس العملی نشان نداد. ییبو سینی صبحانه را بر روی میز کنار تخت گذاشت. صندلی را بیرون کشید و بر رویش نشست. به ژان خیره بود که با صدای او تکانی خورد:"میخوای تا کی این کار مسخره اتو ادامه بدی؟"

لحن ژان دوستانه نبود. دکتر وانگ بی تفاوت پاسخ داد:"منظورت از مسخره بازی چیه؟"

ژان دستش را برداشت تا مستقیما به چشمانش زندان بان خود نگاه کند. چشمانش خشمگین بودند:"دکتر وانگ؟ به این وضعیت چی میگی؟ بهش میگن آدم ربایی... من باید برگردم خونه... باید به دانشگاه برم، یه هفته ی دیکه پروژهی کاوشم شروع میشه..."

ییبو بین حرفهای او پرید:"اوع...اووووع... ژان؟ تو دیشب اعتراف کردی که قاتلی... من نمیتونم براساس اعترافت بزارم بری؟"

ژان آرنج دو دستش را ستون بدنش کرد و نیم خیز بر روی تخت به مرد جوان مقابلش خیره شد:"بس کن.... تو که این کاره ای؟... میدونی که اون اعتراف تو شرایط روحی درستی نبوده و به درد کوفتم نمیخوره.... من فکر کردم تو داری بازی میکنی پس باهات راه اومدم... بهتره این کارتو تموم کنی... اگه شوخیه باید بگم شوخی مسخره ایه"

ییبو کلافه دستش را بر روی صورتش کشید:"ژآن! من فکر کردم عاقل تر از این حرفهاییی... فکر کردم الان بیام تو جواب درستی داری که بهم بدی... اما نا امیدم کردی..."

گوشی را از جیبش بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت:"ژان؟ متاسفانه این اتاق سرویس بهداشتی نداری... اگه میخوای بری الان بگو چون نیم ساعت دیگه باید برم اداره و تا عصر نیستم...."

وابی سابیWhere stories live. Discover now