پارت بیست و شش

306 109 38
                                    

"تاريكى نمی‌تواند تاريكى را از بين ببرد. تنها روشنايى قادر است اين‌ كار را انجام دهد.

نفرت نمی‌تواند نفرت را بين ببرد. تنها عشق می‌تواند اين كار را بكند.


مارتین لوترکینگ"



** ** ** **

دو ضربه به در خورد. مرد جوان در حال امضای مدارک بود:"بله؟"

صدای پاشنه ی کفشهای زنانه ای که وارد اتاق شده بودند توجهش را جلب کرد. سرش را بالا آورد و با دیدن دختر جوان، با لبخندی از جایش برخاست:"به به، خانوم جیانگ... چی شما رو کشونده اینجا؟"
یانلی لبخند شرمنده ای زد:"سلام... راستش میخواستم ببینمتون و شخصا از شما درخواستی کنم..."
چن به نزدیکی او رسید، دستش را آرام بر پشت دختر جوان گذاشت و او را برای نشتن به سمت مبل اتاقش هدایت کرد:"اول بهتره بشینی تا باهم حرف بزنیم"

یانلی مقابل مرد جوان نشست. چن نگاهش را از برنداشت. شیفته ی شرم و خجالت دختر جوان بود. لبخند زد:"چیزی میخوری بگم بیارن؟"
یانلی سرش را به چپ و راست تکان داد:"نه نه، کار دارم... باید زودتر برگردم"

مدیر جوان به پشتی مبل تکه داد. پا روی پا انداخت:"خوب؟ بگو ببینم چی شده؟ تو بخش طراحی مشکلی داری؟"

دختر جوان دوباره سرش را تکان داد. از چشم در چشم شدن با چن خودداری میکرد. همانطور که سرش پایین بود مشغول بازی با ناخنش بود:"میخواستم برای یه ماه مرخصی بگیرم... به خاطر مشکلی که برای برادرم پیش اومده مجبورم"

چن با بهت به او خیره شد:"برای یه ماه؟؟؟!! خوب راستش من مشکلی ندارم که مرخصی بگیری اما وقتش یکم ناجوره... ما دو ماه دیگه هفته ی مد پاریسو داریم..."

یانلی شرمنده چشمانش را بست تا تمرکز کند، با صدایی خسته گفت:"درک میکنم... کارهایی که مربوط به خودمه رو این مدت خونه انجام میدم و به بخش میرسونم."

مدیر جوان گیج و پرسشگر به او خیره بود:"یانلی؟! اتفاقی افتاده؟ چنگ خوبه؟ خودت؟!"

یانلی پاسخ داد:"خوبم... یکم چنگ روبراه نیست برای همین ازم خواست این یه ماهو کنارش باشم... اگه ضروری نبود درخواست نمیکردم... میدونم درخواست برای این مدت به این شکل، زیاده رویه، اما اگه مجبور نبودم درخواست نمیکردم"
چن لبخند زد:"خیالم راحت شد... باشه... درخواستتو بنویس و برام بیار... نگران نباش... درهر حال با آشفتگی ذهنی کار کردن هم خوب نیست... وووو اینکه... فکر نکن میتونم این دوری رو تحمل کنم پس حتما باید سه روز در هفته ببینمت به این شرط مرخصی میدم"

یانلی سرش را بالا آورد و متعجب به او نگاه کرد. علایمی از شوخی در آن چهره نمی دید. گوشه ی لبش را به دندان گرفت:"بله... حتما... پس پس با اچجازه من دیگه برگردم سر کارم..."

وابی سابیWhere stories live. Discover now