پارت بیست و چهار

289 105 43
                                    

"روح با آنچه می‌گیرد غنی می‌شود

و قلب با آنچه می‌بخشد ...

ویکتور هوگو"


** ** ** **

ییبو به سمت اتاق رفت و در میان بهت و نگرانی ژان، تفنگ کمری خود را برداشت. تفنگ را پشتش جاساز و با احتیاط در را باز کرد. کسی آنجا نبود. دستش را به کمرش رساند تا اسلحه را بگیرد که با گرفته شدن دستش و کوبیده شدن بر دیوار ورودی خانه شوکه شد. با نیم نگاهی ژان را دید که او را به دیوار می فشارد. مرد سیاهپوشی که بیرون خانه بود وارد شد و با همان روشی که او ژان را دزدیده بود، این بار او را بیهوش کرده بودند. در تاری و گنگی صداها و تصویر، چهره ی ناراحت معشوقش را میدید که "متاسفم بوبو" را تکرار می کرد.

** ** ** **

خودرو با سرعت زیادی در اتوبان حرکت میکرد. ژان از عصبانیت می لرزید:"تو..... توووو بگو دروغه... تو چه غلطی کردی؟ دقیقا چه غلطی کردی؟؟؟؟؟ مگه بهم قول نداده بودی؟"

نینگ فرمان ماشین را در میان دستانش می فشرد. از آینه ی خودرو به پشت و کنار خود نگاه میکرد تا تعقیب نشوند. با فریاد ژان. ترمز زد و کنار اتوبان نگه داشت:"خفه شو ژان..."

باستان شناس جوان مبهوت از جواب تند برادرش بود. نینگ به سمت او برگشت:"یعنی میخوای بگی که نفهمیدی همه ی اینا کار من بود؟ یعنی دلیلشو نمیدونی؟"

کلمات از میان دندانهایش بیرون ریخته می شد . خشمکین بود و می غرید:"تو از همون اول فهمیدی اما نخواستی قبولش کنی، میدونی چرا؟ چون میدونستی که حقشونه... تو گوشه ای از ذهن و قلبت میدونستی حقشونه... و محض اطلاعت هنوز کارم تموم نشده..."

ژان دیوانه وار خندید:"تو دیووونه شدیی.... تو یه احمقی... نینگ بیا.. بیا تا دیر نشده بریم پیش پلیس... منم کمکت میکنم... حتی ییبو هم ..."

نینگ پایش را روی پدال گاز فشار داد. صدای جیغ لاستیک ها شنیده شد. نینگ با همه ی وجود با سرعت می راند. حرف های دکتر شیائو در دهانش نصفه ماند. به صندلی خودرو چسبید و دستگیره ی در را در دستانش می فشرد. سرعت و تصادف بزرگترین پانیک مرد جوان بود. عرق از صورت و تنش سرازیر بود. با لحنی ترسیده و خفه گفت:"نینگ... خواهش میکنم... نینگ.. من میترسم..."

صدای او، دل برادر کوچکتر را لرزاند:"تو هنوز منو نمی بینی... تو هنوز ییبو رو دوست داری؟"

ژان متوجه ی حرفهای او نمی شد:" منظورت چیه؟"

نینگ عصبی بود. ژان آخرین بار که او را اینگونه دید زمان مرگ خواهرشان بود.

راننده لحن سرد و خشکی داشت:"تو میدونی همه ی اونا ولت کردن... تو میدونی همه ی اونا چه نقشی داشتن بعد از سالها که برگشتی فکر میکنی هنوز منتظرت بودن؟ نگرانتن؟ متاسفم ژان ولی تا حالا اینقدر احمق ندیده بودمت... تا به چشمم ندیده بودم باورم نمی شد اما الان باورم شده که تو کنار اونها تبدیل به چه احمقی میشی... "

وابی سابیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin