پارت بیست و پنج

283 102 25
                                    


"شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد:

در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای , شخصی که میتوانستی باشی را ملاقات خواهد کرد..."


** ** ** **

زمانی که چشمانش را باز کرد. بر روی کاناپه ی اتاقی نا آشنا دراز کشیده بود. سرگیجه ی بدی داشت. ناخواسته ی ناله ی دردناکی از دهانش خارج شد. یک لیوان آب مقابل صورتت قرار گرفت:"بالاخره بیدار شدی؟ این آبو بخور، سردردت بهتر میشه"

ژان با عصبانیت به نینگ نگاه کرد. نینگ لیوان را بر روی میز گذاشت و مقابل او بر روی زمین نشست:"اگه واست سواله که اینجا کجاست باید بگم این خونه رو سالها قبل زمانی که چینگ زنده بود با جمع کردن حقوقش خرید بود. هیچ وقت فرصت نشد بیاریمت اینجا... تا همین چند سال پیش من هرزگاهی میومدم اینجا تا فقط بهش سر بزنم... اما همین جا شد پناهگاهم..."

ژان با اخم به او خیره بود:"تو خونه ای که یادگار چینگه آدم میاری و میکشی؟"

نینگ پوزخند زد:"چرا نمیگی اینجا دنیایی که باید کارهاشون تو کفه ی ترازوی عدالت قرار بگیره؟"

ژان دیوانه وار خندید:"آها؟! نکنه میخوای بگی تو خدای عدالتی؟"

لحن نینگ غمگین بود:"نه، اما میتونم خدایی بشم که عدالتو برقرار میکنه... دنیایی که این کثافت توش خدایی میکنن من میتونم از تاج و تخت بکشونمشون پایین..."

ژان داد زد:"نینگگگ... تو دیوونه شدی... چرا اینقدر چرت و پرت میگی؟ چت شده؟"

چشمان پسر کوچکتر سرد بود:"درسته، دیوونه شدم... اما بهتره بهت یاد آوری کنم که این تویی که همه چیو راحت فراموش کردی... یادت رفته مادر و پدرت رو کشتن؟ عمو جیانگت و همسرشو کشتن؟ خودت هم کشتن... چینگ و همسرش رو کشتن... و خدا میدون چند نفر دیگه رو نابود کردن... سالها دزدی و جنایت کردن... تحت عنوان بازارهای بزرگ حراجی پولشویی کردن..."

صدای نینگ کم کم بلندتر می شد:"همه چی یادت رفت؟ باور کنم؟ تا برگشتی و عشقتو دیدی... تا خواهر و برادر ناتنیتو دیدی... یعنی اونایی که مردن اینقدر بی ارزش بودن؟ برای من نه... راهیو شروع کردم و تا تهش میرم ژان..."

نینگ برخاست به سمت ژان رفت:"بهتره سعی نکنی تا دخالتی تو کارم کنی... تو ده روز آینده انگلهای دیگه هم کارشون تموم میشه... تازه خوش شانسن چون من مرگی که آرزوشونه بهشون میدم... همیشه دوست داشتن موندگار باشن و معروف... منم مرگی مناسب با مجازاتشونو بهشون میدم... بده؟"

ژان نیز مقابل او ایستاد:"تا همین جا کافیه نینگ... من شک کرده بودم اما باورم نمیشد... تو خیلی عوض شدی... میشه اینو تا همین جا هم حلش کرد... تمومش کن و خودتو تسلیم کن...ییبو کمکمون میکنه... قول داد..."
با فریاد پسر جوان تر، ژان عقبگردی کرد که پایش سکندری خورد و بر روی مبل افتاد. با چشمانی گشاد شده از ترس به چهره ی دیده نشده و عجیب برادرش نگاه میکرد. نینگ داد زد:"من اشتباهی نکردم که نیاز به عفو و بخشش و کمک کسی داشته باشم... ییبو...ییبو؟میفهمی؟ بهتره اونم سد راهم نشه وگرنه عاقبت همون نگهبان خائن رو پیدا میکنه... تو اینجا میمونی... راه خروجی از اینجا نداری... بهتره تمام این ده روز که قرار کارم تموم شه باعث آزارم نشی.... وگرنه مجبور میشم زندانیت کنم..."

وابی سابیKde žijí příběhy. Začni objevovat