پارت چهارم

443 124 55
                                    

صندلی های کلاس به سبک آفی تئاترهای یونان و روم باستان، برای تسلط دانشجویان بر تدریس استاد چیده شده بود. زمزمه دانشجویان از هر گوشه کلاس شنیده می شد. حتی ورودیهای بالایی و پایینی کلاس از دانشجویان رشته های دیگر که برای سرک کشیدن آمده بودند، پر شد.

سبک معماری کلاس تاریخ هنر مانند آمفی تئاترهای روم و یونان باستان بود تا دانشجویان بتوانند بیشترین تسلط بر تدریس استاد را داشته باشند. تازه وارد بالاترین جایگاه را انتخاب کرده و منتظر حضور استاد بود. ورودی های بالایی و پایینی کلاس و دورون کلاس همهمه ای بود. بسیاری از دانشجویان حتی از رشته های دیگر به تازه وارد نگاه و اشاره می کردند و زیر لبی پچ پچ میکردند.

_"واقعا خودشه؟"

_"از نزدیک خیلی جذابتر و جوونتره"
_"واسه چی اومده اینجا؟ مگه دانشکده اشون روانشناسی نیست؟"
_"استاد ما جذاب تره! هه..."
_"یعنی یا استاد دوسته؟"

-"این واقعا همون دکتر وانگ نابغه است؟ خیلی جوونه ولی..."

با حضور پسر جوان دانشجویان پراکنده و ساکت شدند. پسر جوان با صدایی بلند و رسا گفت:"خیلی خوب بچه ها، شما دیگه بچه دبیرستانی نیستین که من بگم ساکت یا بشینید سر جاتون، پس تا زمانی که استاد میاد نظم رو رعایت کنید و پروژه هایی که باید انجام میدادید رو بیارید تحویل بدید، زودتر"

یکی یکی دانشجویان با پروژه هایشان به سمت پسر جوان که دستیار استاد بود رفتند. همین حین استاد جوان وارد کلاس شد. با دیدن دستیار جوانتر خود که مشغول جمع آوری کارها بود لبخندی زد. با تعظیم دانشجویان به استاد، دستیار جوان نیز متوجه حضور او شده تعظیمی کرد:" استاد، من اینا رو جمع کردم، میبرم دفترتون..."
استاد به سمت او که پشت میزش ایستاده بود رفت، دستش را بر پشت کمر او نهاده با لبخندی گفت:"خسته نباشی هواسانگ، برو منم بعد از کلاس میام... بازم ممنونم"

هواسانگ که هول کرده بود با گونه هایی برافروخته لبخندی زد، دوباره تعظیمی کرده با بغلی پر از برگه و جزوه از کلاس خارج شد.

این حرکات از نگاه تیز دکتر جوان دور نماند. همانطور که مسلط پا روی پا انداخته بود زیر میز یک دستش را گره کرده بود. نمی دانست چرا این تصویر مایه ی آزار او شده است!

دکتر شیائو با لبخندی که همه ی کلاس را مسحور کرده بود درس را آغاز کرد:

"خوب خوب خوب، میبینم که همه مث همیشه همتون حاضرین، همه پروژه هاتونو تحویل دادین؟"

همه یکصدا پاسخ دادند:"بله استاد"

پسری از میان کلاس ادامه داد:" شما تنها استادی هستین که ما اینقدر برای کلاستون لحظه شماری میکنیم و کارهام.نم انجام میدیم تا ازمون دلخور نشین"
همه ی کلاس با خنده و شادی "اوووو" بلندی را گفتند.

وابی سابیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora