دو مرد جوان در سکوت به سمت خودروی حرکت کردند. سانگ لان کنار خودرو ایستاد، دست چپ را به پهلوی خود زده بود و با دست راست پشت سرش را گرفته بود. نگاهی به لیو که در حال باز کردن درب خودرو بود انداخت:"اما لیو!! رو چه حسابی میگی قاتل از آبراهه جنازه رو رسونده به دریاچه؟"
لیو به او اشاره کرد تا سوار خودرو شود. در حال راندن خودرو و خیره به جاده بود که پاسخ داد:"زمانی که ییبو گفت او نیاز داشت تو ذهن خودش قاتل رو به رسم مصر باستان از طریق دریاچه و قایقش به اون دنیا برسونه، یادم اومد که ما عکسهاشو کنار اژدهای آب دیده بودیم و با کمی گشتن فهمیدم زیرش دریجه ی آبراهه است. شاید اگه اون روز خودمون تو صحنه حاضر بودیم زودتر می فهمیدم، نمیدونم... اما تو عکسها معلوم بود که دریاچه تو اون زمان یخ زده بوده، پس کسی که با این دقت به مرده اش رسیده، دیوونه نیست با یه قایق و جنازه علنی تو محیط شیچاهای بگرده و کسی هم متوجه اش نشه... دلایل دیگه هم داره که الان بریم خونه از ییبو می پرسم، فردا هم یه جلسه داریم، مطرحش میکنیم تا به یه جمع بندی درست برسیم، آآآ... راستی یادت باشه از ییبو شماره ی او باستان شناسه رو بگیریم، به کمک اون نیاز داریم..."
سانگ لان که تا به این زمان به آرامی و با تکان سر به حرفهای افسر وانگ گوش می داد و به خیابان ها نگاه میکرد، با تعجب به سمت او برگشت. لبخند مرموزی زد:"هی لیو، نگو اون خوشگله چشمتو گرفته"
لیو قهقهه ای سر داد:"چطور به این نتیجه نرسیدی؟"افسر سانگ داد زد:"واقعا؟؟؟؟ اصلا ازت توقع نداشتم... من به این خوشگلی این همه سال کنارتم اون وقت تو...."
لیو همچنان می خندید:"جووون بیا نزدیکم..."
دست خود را به سمت او دراز کرد که سانگ لان خودش را عقب کشید و کنار درب خودرو جمع شد، با عصبانیت داد زد:"هی کوفت، دستتو بکش، شوخی کردم، غلط کردم... اه مور مورم شد، گمشو اونور"
لیو که به نظر می آمد از اذیت کردن دوست دیرینه ی خود خسته شده، دستش را عقب کشید و با خنده گفت:"باشه بابا، ترسوی بدبخت"
سانگ لان از دیدن خنده های دوستش همیشه آرامش و نیرو می گرفت و از هر فرصتی برای شاد نمودن او استفاده میکرد. وقتی مطمئن شد که در هدف خود موفق شده، دوباره به شکل درستی بر روی صندلی نشست و پرسید:" اما جدی او باستان شناسه رو میخوای چیکار؟"
لیو با لحنی جدی پاسخ داد:" نقشه های معبد کونفوسیوس رو هم میخوام، با نقشه میشه همه چیو مشخص کرد، با اونا میتونم به جوابم برسم، عجله نکن به وقتش بهت میگم"
نیم ساعت بعد جلوی در خانه ی ییبو ایستاده بودند. لیو با نگرانی به افسر جوان گفت:" نمیدونم چرا درو باز نمیکنه؟! از اون بعیده، صدای موزیکو میشنوی؟ اون تو خونست..."
![](https://img.wattpad.com/cover/262705089-288-k318744.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
وابی سابی
Mistério / Suspenseوابی سابی هنر اصیل ژاپنی در یافتن زیبایی در نقص و ژرفی در طبیعت، پذیرش چرخه طبیعی رشد، پوسیدگی و مرگ است. ساده، تنبل و بی نظم است و بیش از همه به اصالت احترام می گذارد. معنای اصالت برای ژان و ییبو چیست؟ دو مرد از دنیای کاملا متفاوت. یکی مردی از هنر...