پارت ششم

421 127 73
                                    


سه روز از دیدار دکتر شیائو ژان و وانگ ییبو می گذشت.

دفتر مرکزی پلیس آرامتر از روزهای قبل بود. ییبو در دفتر خود مشغول بررسی داده های جدید پزشکی قانونی از قتل اخیر بود. افسر لان یوآن چند تقه به در اتاق دکتر وانگ زد. صدای خش دار دکتر جوان آمد:"بله؟ بفرمایید.."

افسر جوان من من کنان جلوی در ایستاد و با چشمانی مشتاق گفت:"هوم... دکتر وانگ، مهمون دارین... دکتر شیائو ژان اومدن..."
ییبو به تندی سرش را بالا آورد. عین را از چشمانش برداشته روی میز گذاشت و به او دستور داد تا هر چه سریعتر دکتر شیائو را به اتاق او راهنمایی کند.

ژان با ظاهری آراسته وارد شد. لبخندی بر لب وانگ جوان نشست، برخاست با او دست داد. به صندلی مقابل میزش اشاره کرد تا بنشیند سپس گفت:"خوش اومدید دکتر شیائو، فکر نمیکردم امروزم بیاین"
ژان ابروهایش را از روی تعجب بالا انداخت و پاسخ داد:"این یعنی این چند روز منتظرم بودید؟"

ییبو هومی گفت و سرش را تکان داد. باستان شناس جوان جواب داد:"خوب چاره ی کار یه پیام یا تماس بود، راستش امروز هم شک داشتم که بیام، آخه شما نگفتین کی بیام و چون ازتون خبری نشد منم فکر کردم اومدنم زیاد مهم نیست"
ییبو قصد پاسخ دادن داشت که با همهمه و سروصدای بیرون اتاقش ساکت شد. برخواست و از پنجره ی شیشه ای اتاقش که رو به سالن بخش بود، به آن طرف نگاهی انداخت. ژان با صدایی نگران پرسید:" میگم...ام... اتفاقی افتاده؟"
وانگ جوان به همان حالت که دستهایش را در جیب شلوار پارچه ای مشکی و جذب خود کرده بود، بدون اینکه نگاهش را از سالن بخش بردارد پاسخ داد:"این سرو صداها اینجا عادیه دکتر شیائو"
با ددین فردی که به سمت اتاقش می آمد نگاه خود را مایل به سمت در اتاق کرد. در به تندی باز شد، مرد جوان بدون اینکه دستگیره ی در را رها کند به سرعت جملاتی را پشت هم قطار کرد:"های دکتر وانگ! زودتر به کمکت نیاز داریم...یکیو گرفتیم که باید تایید شه قاتله یا..." سپس نگاهی متعجب به مرد جوانی که با چشمانی درشت و عجیب بر روی صندلی نشسته بود، انداخت. چشمانشان در هم گره خورد. افسر جوان بدون نگاهی به ییبو، اما خطاب به او ادامه داد:"من...ما... منتظرتونیم"
در را بست. کمی مکث کرد سپس از آنجا دور شد. ییبو که متوجه نگاه خیره و دهان از حیرت باز شده ی ژان شده بود، برای اینکه او را از آن خشکی و شوک در بیاورد به سمت میزش رفت و در حالیکه کتش را بر می داشت، گفت:"اونی که الان اومد افسر جیانگ بوده که به زودی با هم آشنا میشین، با هم تو این پرونده همکاریم..."
دکتر وانگ زیر چشمی به او نگاه کرد و متوجه پوزخند عجیب ژان شد. به ژان گفت:"دیدینیش قبلا؟ میشناسینش؟"
دکتر شیائو که در حال بازی کردن با انگشتان دستش بود، فورا جواب داد:"نه... از کجا باید بشناسمشون؟ اولین باره که دیدمش؟!"
ییبو سری تکان داد با صدایی محکم دستور داد:"با من بیاین لطفا"
ژان متعجب پرسید:" من؟ من چرا بیام؟ من که کارم شناسایی قاتل نیست"
هر دو مرد از اتاق بیرون رفتند. شیائو پشت ییبو قدم بر می داشت و به محیط پیرامون خود و افراد حاضر نگاه می کرد. دکتر وانگ هرزگاهی زیر چشمی ژان را می پایید، کمی قدمهایش را کند کرد. ژان با صورت به شانه های او برخورد کرد. دستپاچه کمی عقب کشید. دکتر وانگ بی توجه به این برخورد خطاب به او گفت:"کار شما شناسایی قاتل نیست، الان شما با اعضای گروه آشنا میشید تا من برم و نگاهی به این مضنون بندازم، کمی صبر کنین بر میگردم تا با هم بریم پزشکی قانونی تا شما از نزدیک موردها رو ببینین"
ژان کلافه سری تکان داد و دوباره پشت او شروع به حرکت کرد.

وابی سابیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ