پارت پانزدهم

290 116 29
                                    

پس از خواندن سالنامه ها، هجوم سوالات بی پاسخ، ذهن ییبو را خسته کرد و بی آنکه متوجه شود به خوابی عمیق فرو رفت. در خواب صدای خنده و شادی بود. ییبو می توانست، ییبوی 14 یا 15 سالگی خود را ببیند. او در میان خاطرات قدم بر میداشت و کسی او را نمی دید.

درخت کریسمس وسط اتاق پذیرایی و کنار پنجره بود. ییبوی بزرگسال به آن جمع خیره شده بود. عمو وانگ، لیو، آقا و خانم جیانگ، چنگ، ییبوی کوچک دور میزی نزدیک به درخت نشسته بودند. ییبوی کوچک غمگین بود. با صدای فریاد پر استرس یانلی که از پله ها با نامه ای پایین می آمد نگاه ها به سمت او چرخید:"بابا، مامان... وی رفته، نگاه کنین این نامه رو هم گذاشته".

آقای جیانگ با عجله به سمت دخترش رفت و نامه را از او گرفت:"عمو و خاله امیدوارم زمانی نامه رو دیده باشید که من به اندازه ی کافی ازینجا دور شده باشم... عمو و خاله ی عزیزم، من با تمام وجود دوستتون دارم. مامان و بابا همیشه شما رو دوست داشتند و مطمئنم از اینکه پیشتون بودم خیالشون جمعه.... راستش تصمیم گرفتم از شروع سال جدید پیش شما نباشم و مستقل زندگی کنم. میدونستم اگه مطرحش کنم قبول نمیکنید پس خودم به تنهایی این تصمیمو گرفتم. من همیشه مایه ی دردسر شما بودم و هستم... باید تنها زندگی کردن رو خودم تجربه کنم. یانلی و چنگ رو با همه ی وجودم دوست دارم و هرگز هرگز فراموشتون نمیکنم.

از طرف من از آقای وانگ، لیو و ییبو خداحافظی و عذرخواهی کنید. به ییبو بگید که کارم عمدی نبوده و از صمیم قلب پشیمون و شرمنده ام.

به امید دیداری دوباره

دوستدار شما وی"

برای دقایقی سکوت برقرار شد. آقای وانگ گفت:"آقای جیانگ، باید بریم دنبالش، الانم بریم میتونیم پیداش کنیم..."

جیانگ سرش را تکان داد:"چنگ برو کت و سوییچ ماشینمو بیار"

ییبوی بزرگسال به تکاپوها خیره بود. با ییبوی خردسال چشم در چشم شد. انگار یکدیگر را می دیدند. ییبوی بزرگسال با چشمانش از او خواست که همراهشان برود. ییبوی کوچک همچنان که به چشمان بزرگتر خود خیره بود، با صدایی آرام گفت:"منم میام"

اما کسی متوجه نشد. ییبوی کوچک داد زد:"منم میام"

همه به او نگاه کردند. با شرمندگی ادامه داد:"گفتم منم میام، چون معلومه بخشی از دلیل رفتنش من بودم، میشه... میشه منم بیام؟"
ییبو و یانلی به همراه آقای وانگ و جیانگ سوار بر ماشین شروع به گشتن در خیابان ها کردند. شب کریسمس همه جا شلوغ بود و پیدا کردن او مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. با فکری که به ذهن آقای جیانگ رسید مسیر را به سمت خانه ی قدیمی وی دور زدند. خانه ی پدری وی، پس از فوت خانواده اش مهر و موم شده و بدون استفاده مانده بود تا زمانی که وی به سن قانونی رسید کلید خانه از طرف وکیل خانوادگیشان به او داده شود.

وابی سابیWo Geschichten leben. Entdecke jetzt