Teach me pt.1

17.3K 1.2K 810
                                    

هوسوک درحالیکه توی رستوران مورد علاقه تهیونگ جلوش زانو زده بود پرسید " با من ازدواج میکنی؟"

همه چیز رو از قبل برنامه ریزی کرده بود، حتی به صاحب رستوران پول داده بود تا بتونه اونجوری که دلش میخواست فضای رستوران رو برای اون شب دیزاین کنه. وقتی به تهیونگ گفته بود که تمام این تدارکات برای سالگرد پنجمین سال رابطشونه، که واقعا هم بود، همه تلاشش رو کرده بود تا همه چی فراتر از عالی باشه. همه دوستاش اومده بودن تا سورپرایزش کنن.

تهیونگ با خوشحالی فریاد زد " بلهههه"

پسرک به نامزدش نگاه کرد که حلقه رو به انگشتش مینداخت. بعد از این که هوسوک بلند شد، دستهاش رو دورش حلقه کرد و لب هاش رو بین لبهاش گرفتو آروم مکید.

تهیونگ و هوسوک 5 سال پیش باهم توی کمپانیی که توش کار میکردن آشنا شدن. هوسوک کسی بود که پا پیش گذاشت و ازش درخواست کرده بود باهم قرار بذارن. از طرفی تهیونگ شخص خجالتی و استرسی بود که خجالت میکشید از پسر روبه روش درخواست کنه باهم سر قرار برن و خوشحال بود که هوسوک قبل از اون پیش قدم شده بود. تهیونگ ازش خوشش میومد اما بخاطر فوبیایی که داشت میترسید از هوسوک درخواست کنه باهاش سر قرار بره. تمام کارکنان شرکت از رابطه بین اون دوتا خبر داشتن و گاهی سر همین موضوع سر به سر تهیونگ میذاشتن و اون پسر خجالتی رو اذیت میکردن.

بعد از مدتها زندگی مشترکشون باهم تونسته بودن رابطه عاشقانشون رو آروم آروم جلو ببرن. مطمئن نبود چجوری باید با وجود خجالتی بودنش یکسری کارهایی رو که خارج از محدودش بود رو انجام بده. اون بغل کردن و بوسیدن رو دوست داشت ولی هیچوقت تا حالا فراتر از اون نرفته بود. امیدوار بود با ازدواج بتونه یکم از این خجالتش رو در مقابل هوسوک کم کنه. اینجوری حداقل میدونست اشتباهی ازش سر نمیزنه که منجر به بهم خوردن رابطش با دوست پسرش بشه و این تنها چیزی بود که ازش میترسید. تهیونگ خیلی بیشتر از اینا هوسوک رو دوست داشت که کاری کنه ازش ناامید شه ، دلش میخواست بهترین رابطه رو براش رقم بزنه و هوسوک هم با حمایت های همه جورش حتی بدون این که تهیونگ ازش درخواست کنه، بهترین دوست پسر دنیا محسوب میشد.

قبلا به عنوان دوست پسر و حالا هم به عنوان شوهر آیندش. تهیونگ از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید و مدام توی بغل عشقش بالا و پایین میپرید ، حس میکرد توی بهشت سیر میکنه و قراره برای همیشه اونجا بمونه.

وقتی از آغوش هم بیرون اومدن تهیونگ به انگشتر ظریفی که با اون تک الماس روش توی دست چپش جا خوش کرده بود نگاه کرد. لب بالاییش رو داخل دهنش کشید و اشکایی ک بی اختیار روی صورتش ریخته بودن رو پاک کرد.

" خیلی دوستش دارم عزیزم"

درحالیکه لبخند میزد اشکاش پشت هم روی صورتش میریخت. دیگه چه چیز بیشتری از دنیا میخواست.

Teach meWhere stories live. Discover now