Teach me Pt.22

5.3K 599 70
                                    

همونطور که فاصله بینشون رو حفظ کرده بودن، داخل لابی قدم برمیداشتن. تهیونگ چشمش به چند نفر از همکاراش افتاد که گرم صحبت کردن باهم بودن.
مطمئن نبود ولی حس میکرد قبلا هوسوک قبل از این که به این مسافرت بیان چیزایی درباره جلسه کاری که قرار بود در حین تعطیلات برگزار بشه، بهش گفته بود و یکم دیگه باید توی اون جلسه تیمی شرکت میکرد.
هوسوک. یعنی تا الان بیدار شده بود؟ یعنی بعد از اون کتک کاری شب قبل حالش خوب بود؟ به سمت جانگکوک برگشت و گفت:
"میخوام برم حال هوسوک رو چک کنم. از وقتی از اتاق درومدیم بیرون ندیدمش...میخوام ببینم بیدار شده و حالش خوبه یا نه"
به سمت سوییت هوسوک برگشتن. بی هیچ دلیل منطقی حس گناه میکرد؛ زمانی که هوسوک بی هوش شده بود با جانگکوک سکس کرده بود و حالا...میخواست از حال هوسوک باخبر شه.
جانگکوک پرسید:
"تو حالت خوبه؟"
"آره، فقط حس میکنم گند زدم. اول از همه موقعی که هوسوک بیهوش شده بود باهم خوابیدیم و اصلا به این که ممکنه توی چه حالی باشه توجه نکردیم...الان...و الان واقعا با چه رویی میخوام برم وضعیتشو چک کنم؟"
نفسش رو با ناامیدی بیرون داد.
"مطمئنم که حالش خوبه ته، نکشتمش که...فقط یکم کتکش زدم"
"میدونم، میدونم، فقط...حس میکنم هنوزم یه سری از حسام نسبت بهش کاملا ازبین نرفته...این که نگران سلامتش باشم و این چیزا"
بلاخره به اتاق موردنظرشون رسیدن و بعد از بازکردن در اتاق چشم‌های تهیونگ هوسوک رو مشغول پوشیدن لباس‌هاش شکار کرد.
بدون هیچ حسی و فقط با یه نگاه سرد به پسرک خیره شد و دوباره مشغول مرتب کردن لباس‌هاش شد و حضور تهیونگ رو کاملا به چپش گرفت.
"فقط اومدم مطمئن شم که حالت خوبه...پس دیگه میرم. خداحافظ."
در رو پشت سرش بست و به سمت پسری که بیرون از در اتاق انتظارش رو میکشید، برگشت.
اما هوسوک طاقت نیاورد و بلافاصله بعد از رفتن تهیونگ سمت در دوید و بعد از باز کردن در، پسری که روزی با تمام وجودش دوست داشت رو کنار اون دکتر عوضی دید.
"پس وقتی توی این اتاق بیهوش افتاده بودم تمام وقتت رو با این مردک لاشی گذروندی؟ گویا همینطوره... این چیزیه که تو واقعا میخوای تهیونگ؟ همه وسایلت رو از توی اتاق جمع کردی و من رو ترک کردی؟ نقشه‌ت همین بود؟"
تهیونگ سکوت کرده بود و جانگکوک برای نشون دادن حمایتش دستهاش رو دور شونه های پسرک حلقه کرده بود.
هوسوک خنده هیستریکی کرد:
"آههه، چقدر شیرین و دوستداشتنی! هنوز به لیلی درباره رابطه‌تون نگفتید؟ به پدرش چطور؟"
"این قضایا هیچ ربطی بهت نداره. خودم حواسم بهشون هست و از طرف دیگه، تویی که دم از خیانت کردن تهیونگ میزنی، فکر نمیکنم با گهی که بالا آوردی حق سرزنش کردنش رو داشته باشی. اگر خیلی دوست‌ داری آدم خوبه این داستان باشی چرا واقعیت رو بهش نمیگی؟"
حلقه دستهاش رو دور بدن تهیونگ تنگ تر کرد و بوسه سطحی روی شقیقه پسرک گذاشت.
دستهای هوسوک کنار بدنش مشت شده بودن؛ واقعا دلش میخواست اون دکتر لاشی رو زیر بار کتک بگیره، ولی باتوجه به تجربه‌ای که دیشب کسب کرده بود، عمرا اگر میتونست توی این دعوا برنده میدون باشه.
"واقعا داری جلوی چشمای من نامزدم رو میبوسی؟"
سرش رو با حرص به عقب متمایل کرد و صدای خنده‌ش بلندتر شد و به دنبالش اشک‌هایی که تا اون لحظه به زور پس زده شده بودن راهشون رو به روی صورتش باز کردن.
"اوه، لعنت بهت عوضی. آره مثل این که واقعا تخمشو داری که جلوی من ببوسیش ولی بذار بهت بگم که با ادم اشتباهی وارد رابطه شدی...واقعا فکرمیکنی بابای لیلی به همین راحتی دست از سرت برمیداره و بیخیال ماجرای خیانت به دختر دردونه‌ش میشه؟ اوه، راستی فراموش کردم تو یه دروغگوی عوضی ماهری که با کسشرات میتونی سرشون رو گول بزنی و گندی که زدی رو ماله بکشی...!"
"وقتی زمانش رسید یه فکری به حالش میکنم تو لازم نیست بابت قضایایی که اصلا بهت مربوط نیست جوش بزنی. حالا به تهیونگ بگو تمام این مدت داشتی پشت سرش چه گهی میخوردی"
تهیونگ نگاه منتظرش رو به هوسوک دوخت:
"خیلی خب! حالا که همه‌مون داریم کثافت کاریای این مدتمون رو میریزیم روی دایره، بذار منم اعتراف کنم. تمام سه سال گذشته با یکی از بچه‌های شرکت داشتم بهت خیانت میکردم. بیا گفتم، خلاص شدی؟"
زانوهای تهیونگ شل شد، انگار تحمل وزن بدنش برای زانوهای ضعف رفته‌ش زیادی بود.
"س-سه سال؟"
"من دوستت دارم تهیونگ، لعنت بهش! هنوزم با تموم وجودم عاشقتم! ولی چطور ازم انتظار داشتی بعد از پنج سال هیچ نیاز جنسیی نداشته باشم؟؟؟ من حتی نمیتونستم لمست کنم! نمیتونستم با نامزدم عشقبازی کنم! پس باید یه نفر رو در کنار تو برای خودم میداشتم که نیاز های فیزیکیم رو برطرف کنه، ولی قسم میخورم هیچ حسی به اون دختر نداشتم و ندارم"
سرش گیج میرفت؛ میدونست دیگه حسی به هوسوک نداره، ولی این حقیقت که آخرین خاطراتی که در کنار این مرد داشت همش یه دروغ مزخرف و بزرگ بوده داشت مغزش رو سوراخ میکرد. بغضی که گلوش رو فشار میداد و شکست و سرش رو به طرفین تکون داد:
"باورم نمیشه...سه سال؟ با یه دختر؟"
تیشرت جانگکوک رو توی مشتش گرفت و تک خند کوتاهی کرد
"من خیلی احمق بودم، مگه نه؟ سه سال لعنتی تو داشتی با یه دختر بهم خیانت میکردی و منه ساده لوح نفهمیدم و از چشم‌هام بیشتر بهت اعتماد داشتم..."
"یه نگاهی به خودت بنداز تهیونگ. تو خیلی تغییر کردی...من واقعا بابت همه چیز متاسفم. لطفا، میشه همه چیز رو به حالت اولیه‌ش برگردونیم؟ من دیگه به دیدن اون دختر نمیرم و توهم این پسری که مطمئنم هیچوقت نمیتونه به اندازه من بهت عشق بورزه‌ رو ول کن!"
قدمی به سمت تهیونگ برداشت تا بلکه بتونه با ایجاد تماس فیزیکی هرچند کوچیک و کوتاه تاثیر حرفش رو بیشتر کنه ولی پسرک بلافاصله عقب کشید:
"بهم دست نزن. من تمام این سال ها درباره تو اشتباه میکردم... تو، تو تمام این مدت مثل یه عروسک خیمه شب بازی لعنتی داشتی با من بازی میکردی و من هیچوقت حتی بهت شک نکردم"
اشک های روی صورتش رو پاک کرد و ادامه داد:
"دیگه نمیخوام بخاطر فرد بی ارزشی مثل تو گریه کنم. هر چی بین من و تو بوده تمومه آقای جانگ هوسوک. مفهومه؟ تموم شد"
"ته...التماست میکنم! من دارم به هردومون یه فرصت دوباره میدم که از این شرایط رد بشیم و یه شروع جدید کنار هم داشته باشیم! من با تمام سلول سلول بدنم عاشقتم! قسم میخورم که هیچوقت دوباره بهت خیانت نمیکنم!"
با تمام وجود التماس میکرد، شاید تهیونگش برگرده و دوباره بتونه پسرکش رو توی آغوشش بگیره.
تهیونگ سرش رو تکون داد
"نه. تو تمام این سه سال لعنتی به من خیانت کردی؟ دیگه فکر نمیکنم بشه گندی که به این رابطه خورده رو جمع کرد"
هوسوک عصبی‌تر از همیشه فریاد زد:
" خودت چی؟؟ چند وقته زیرخواب این مردک شدی؟ آره، الان چند وقتی هست که از رابطه شما دوتا با خبر شدم! باورم نمیشه به چنین هرزه دم دستیی تبدیل شدی تهیونگ...تو حتی نمیذاشتی من بهت دست بزنم یا شبا بغلت کنم و الان تا این آشغال اراده میکنه براش لخت میشی!"
جانگکوک که صبرش از کسشرایی که میشنید به سر اومده بود، دستش رو به یقه هوسوک رسوند و با تمام قدرتی که توی بدنش بود، بدن پسر رو به دیوار پشت سرش کوبید:
"دوباره هرزه صداش کن، اون موقعه‌س که تا میخوری میزنمت تا خون بالا بیاری مرتیکه کثافت"
هوسوک به معنای واقعی کلمه خفه شد و برای باز کردن فضا، دستهاش رو به تخت سینه جانگکوک کوبید و هیکل مرد رو از خودش دور کرد. دوباره نگاهش رو روی تهیونگ چرخوند:
"چی باعث شده فکر کنی این مردک هیچوقت بهت خیانت نمیکنه؟ همین الانش هم به دختری که سالهاست باهاش قرار میذاره و حتی باهاش توی یه خونه زندگی میکنه خیانت کرده و بجاش هم خواب تو شده...تو براش فقط یه باکره تنگی که تا دلش میخواد میتونه به فاک بِدَتت. فقط بشین و نگاه کن که وقتی یه آدم زود باور دیگه مثل تو پیدا کنه ترکت میکنه و اون موقعه‌س که همه چیزت رو میبازی و به حرفای امروزم میرسی."
بدن هوسوک رو روی زمین انداخت و توی صورت مرد فریاد کشید:
"لعنت بهت هوسوک. من هیچوقت قرار نیست ترکش کنم و برخلاف کاری که تو کردی هیچوقت قرار نیست بهش خیانت کنم. من همه چیزایی که تو توی این مدت پنج ساله نتونستی بهش بدی رو میدم و مطمئن باش بیشتر از تو قراره هواشو داشته باشم. و بذار یه چیزی رو این وسط برات روشن کنم، من بیشتر از چیزی که بتونی تصور کنی دوستش دارم."
"عشق؟ شما دوتا واقعا همدیگه رو دوست دارید؟"
هوسوک از روی زمین بلند شد و چشمهاش رو به تهیونگ دوخت و رو به اون دو نفر گفت:
"عشق؟ اوکی...تو درحال حاضر میخوای باهاش باشی ولی بذار یه چیزی بگم...این بازی مزخرف و سردرد آور هنوز تموم نشده."
کارت رو روی لمس پایین دستگیره در اتاقش کشید و بعد از وارد شدن با تمام قدرت در رو به هم کوبید.
"فقط بهش توجه نکن ته. احساسات من به تو هیچوقت قرار نیست تغییر کنن، بهت قول میدم"
دستهاش رو دور بدن لرزون تهیونگ حلقه کرد:
"خیلی دوستت دارم"
دستهاش رو محکم تر از جانگکوک دور بدن پسربزگتر حلقه کرد و سعی کرد افکار پراکنده توی ذهن خسته‌ش رو سامان بده:
"منم دوستت دارم، ولی راستش رو بخوای...از کارایی که از این به بعد ممکنه انجام بده میترسم، یا شایدم بره همه چیز رو بذاره کف دست لیلی. هنوزم باورم نمیشه که تمام این سه سال اخیر داشته بهم خیانت میکرده...فکر کن اگر باهاش ازدواج میکردم چی؟"
"دلم نمیخواد بهش فکر کنم، تمرکزت رو روی زمان حال و همین لحظه بذار باشه؟ امشب به لیلی تمام ماجرا رو میگم، دقیقا همونطوری که میخوای. بیا امروز بریم بیرون یه چرخی بزنیم بلکه ذهنت از این اتفاقا دور بشه، چطوره؟"
میتونست دردی که روحش میکشید رو از تک تک اجزای صورتش بخونه. بوسه کوتاهی روی لبهای پسرکش گذاشت و توی فاصله کمی از صورتش زمزمه کرد
"حواسم بهت هست، نگران هیچی نباش ته"
تهیونگ سرش رو به بالا و پایین تکون داد و هردو به سمت انتهای راهرو و برگشتن به لابی، به راه افتادن.
هنوزم باخبر شدن از این که سه سال گذشته هوسوک با دختر دیگه‌ای بهش خیانت میکرده، قلبش رو به درد میاورد...صحبت درباره سه ماه یا سه هفته نبود. سه فاکینگ سال.
سرجاش ایستاد و به بدن جانگکوک تکیه زد:
"ببخشید، فقط حقیقت خیلی سنگینی بود. حس میکنم تحمل وزن این واقعیت عذاب دهنده درحال حاضر بیشتر از حد تحملمه. میشه بهم چند دقیقه زمان بدی؟"
بدن سست پسر کوچیکتر رو به خودش نزدیکتر کرد و بهش اجازه داد بین بازوهاش آروم بگیره و کمی استراحت کنه:
"میخوای امروز رو استراحت کنی؟ میتونیم تمام روز روی تخت لش کنیم و تلویزیون ببینیم. راستشو بخوای حتی حوصله  سر بر ترین کارا هم کنار تو بهم میچسبه"
سرش رو به سمت جانگکوک برگردوند و لبهاش رو به لبهای پسربزگتر رسوند و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد تشکر کوتاهی کرد:
"ولی دلم میخواد برم بیرون. این جزیره فوق العاده زیباست و دلم میخواد نقطه به نقطه‌ش رو با تو بگردم و حسابی خوش بگذرونم."
"حله عزیزم، هرطور که تو دوست داشته باشی. بیا تاکسی بگیریم یا ماشین اجاره کنیم که بتونیم همه جارو درست حسابی و بدون مزاحم بگردیم"
تهیونگ وسط حرف جانگکوک پرید و اضافه کرد:
"نقشه هم لازم داریم، چون این اطرافو خوب نمیشناسیم ممکنه گم شیم."
"راست میگی، توی شهر یدونه میگیریم"
تهیونگ رو از آغوشش جدا کرد و هردو با فاصله مناسب و حساب شده‌ای به سمت لابی شلوغ و پر رفت و آمد هتل قدم برداشتن.

**

حالا که ماشین‌رو اجاره کرده بودن و نقشه جزیره روهم همراه خودشون داشتن، درحال حرکت به سمت پارکی که هیچ ایده‌ای درباره‌ش نداشت ولی از تعریفات جانگکوک جای دوستداشتنیی بنظر میرسید، بودن.
"سرزمین عاشقان ججو"
با به یاد آوردن اسم پارک لبخند شیرینی روی لبهاش جا خوش کرد، یحتمل باید جای رمانیتیکی میبود...به سمت جانگکوک برگشت و گفت:
"خود پارک هم به اندازه اسمش جذابه؟"
جانگکوک از فکر پسرک به خنده افتاد:
"معلومه که هست، قول میدم عاشقش میشی"
مطمئن بود که تهیونک از دیدن اون پارک حسابی ذوق‌زده میشه
بعد از رسیدن، ماشین رو پارک کردن و درحالیکه انکشتهاشون لابه‌لای هم قفل شده بود، کنار هم قدم برمیداشتن.
تهیونگ نگاه گیجش رو به جانگکوک دوخت:
"...این...همون چیزیه که دارم بهش فکر میکنم؟"
همراه با خنده شیرینی جواب داد:
"به سرزمین عاشقان ججو خوش اومدی عشق من!"
به سمت ساختمون قدم برداشتن و بعد از پرداخت هزینه بلیط‌هاشون وارد شدن.
یه دیک...یه مجسمه خیلی بزرگ دیک اونجا بود:
"اینجا یه پارک گردشگری با تم سکسه...وات د..."
چشم میچرخوند تا به خوبی اطرافش رو آنالیز کنه؛ رفته رفته هرچقدر بیشتر جلو میرفتن، صورت و گونه‌هاش بیشتر رنگ میگرفتن.
اونجا پر از مجسمه‌های سکس توی پوزیشون های مختلف بود.
تهیونگ که از خجالت حتی گوش‌هاش هم سرخ شده بودن و به مرز آتیش گرفتن رسیده بودن، ضربه محکمی حواله بازوی جانگکوک کرد و آروم ولی با تحکم گفت:
"عوضی! من فکر کردم این قراره یه دیتِ عاشقانه باشه!!"
جانگکوک قهقهه زد:
"خب هست دیگه! از اونجایی که توی هر موقعیتی سکس کردن رو دوست داری حس کردم از اینجاهم خوشت میاد!"
"اونجارو نگاه کن! اونجا یه تپه ساختن که شبیه سینه‌های دختراس ولی من از این چیزا خوشم نمیاد!"
تهیونگ فکر میکرد سورپرایز شیرین تری در انتظارشه ولی گویا هیچوقت قرار نبود حدس‌هاش درست از آب در بیان! هیچوقت فکرش روهم نمیکرد جزیره به این زیبایی چنین جایی هم داشته باشه.
از دیدن چنین جایی ماتش برده بود و از طرف دیگه، از این که میتونست چنین چیزایی رو توی یه مکان عمومی ببینه براش جالب و سرگرم کننده بود.
همونطور که اطراف پارک قدم میزدن به مجسمه دستی رسیدن که فقط سر انگشت‌هاش روی زمین بود و انگشت وسطش توی یه واژن فرو رفته بود.
"واو..این دیگه ته دیوونگیه، ولی هنر خیلی قشنگه"
"تو هم دوستش داری مگه نه؟ داشتم توی نت دنبال جاهایی که میتونیم بریم میگشتم که اینجا اولین سایت بود و منم روش کلیک کردم. فکر کردم جای خیلی خوبیه که پسرک شیرین و هورنیم رو بیارم"
پشت بدن تهیونگ رفت و پایین تنه‌ش رو روی باسن پسرک کشید:
"دوست داری یه جایی رو پیدا کنیم و...؟"
تهیونگ ناله گرمش رو آزاد کرد:
"بعدا، بیا بیشتر اطراف رو بگردیم"
چیزی نمونده بود که همونجا شلوارش رو در بیاره ولی جدا از این ایده که جلوی مردم خودش رو به نمایش بزاره خوشش نمیومد.
جانگکوک عقب کشید و بوسه‌ای روی گونه تهیونگ گذاشت و دوباره انگشت‌هاش رو لا به لای انگشت‌های پسر کوچیکتر چفت کرد.
جلوتر که رفتن یه فواره آب دیدن، جانگکوک لبخد شیرین همیشگیش رو روی لبهاش نشوند و گفت:
"منظره قشنگی نیست؟"
تهیونگ لب پایینش رو به دندون گرفت، واقعا قشنگ و خلاقانه بود.
یه باسن که لپ‌هاش ازهم جدا شده بودن و از داخل سوراخش آب میومد.
"این مجسمه مال یه دختره ولی تنها چیزی که میبینم کام گرم توعه که از باسنم بیرون میاد"
تهیونگ داغ کرده بود، حس میکرد الانه که آتیش بگیره...برای عوض کردن بحث گوشی رو توی دست جانگکوک چپوند و گفت کنار اون فواره آب ازش عکس بگیره.
جانگکوک خنده شیطنت آمیزی کرد و دوربین رو روی تهیونگ تنظیم کرد. تهیونگ سر انگشت‌هاش رو روی لبهاش گذاشته بود و این ژست داشت هورمون‌های پسربزگتر رو به آتیش میکشید. زیرلب با خودش زمزمه کرد:
"به طرز دیوونه‌واری سکسیه"
کنار مجسمه‌های مختلف از پسرکش عکس میگرفت و بهترینش عکس یهویی بود که کنار مجسمه‌ زنی که روی دیک توی پوزیشن سواری بود و تهیونگ با دهن باز مونده بهش خیره شده بود.
خاطره انگیزترین عکس کنار همون فواره آب بود، درحالیکه لبهای هم رو به بازی گرفته بودن، دکمه شاتر رو فشار داده بود و لذت بخش ترین عکسشون رو ثبت کرده بود. کلی عکس گرفته بودن و خوش گذرونده بود.
تهیونگ سرگرم خوندن بروشوری بود که توش درباره جزئیات این پروژه و این که هنرمند هاش چطور تونستن این موقعیت هارو به شکل مجسمه به تصویر دربیارن، بود.
با دیدن مجسمه مردی که روی پاهاش ایستاده بود و پاهای زن دور کمر مرد حلقه شده بود یاد موقعیت مشابهش با جانگکوک افتاد...با این تفاوت که اون موقع پشتش دیوار بود و هرچقدر بیشتر میگذشت فشار دیوار رو بیشتر روی کمرش حس میکرد.
داشت فکر میکرد، یعنی میتونست وزن جانگکوک رو تحمل کنه و توی این پوزیشن توی بدنش بکوبه؟ حتی فکر کردن بهش هم حرارت بدنش رو بالا میبرد؛ البته که تم این پارک باعث مشد هر ثانیه فکرش به سمت سکس کشیده بشه...پس همه‌ش هم تقصیر خودش نبود...
جانگکوک همچنان مشغول عکس گرفتن از تهیونگ بود که متوجه شد سعی داره برآمدگی ایجاد شده توی پیین تنه‌ش رو به طریقی بپوشونه و اصلا توی اون موقعیت راحت نیست.
خنده نخودیی کرد و رو به روی پسر کوچیکتر ایستاد:
"میبینم که یه نفر اینجا بدجوری تحریک شده...کمک میخوای؟"
تهیونگ ناله خفه‌ای کرد و دستهاش رو به شونه جانگکوک رسوند.
"الانه که توی شلوارم بیام...فاک"
جانگکوک پایین تنه‌ش رو به عضو متورم تهیونگ فشار داد و به ران پای پسرک چنگ زد و آروم پایین تنه‌ش روی روی بدن تهیونگ به طرفین تکون میداد.
"ممم، به به فاک دادن من توی اون پوزیشن فکر میکنی ببی بوی؟"
سرش رو برای زدن مهر تایید به حرف های جانگکوک تکون داد و عضوش رو با فشار بیشتری به پایین تنه جانگکوک فشار داد. حس میکرد خیلی خوش شانسه که کسی اون اطراف نیست که توی کارشون فوضولی کنه.
"حس میکنم قراره خیلی خوب توی اون موقعیت منو به فاک بدی. فکر کن...ورودی داغ و تنگ من که روی دیکت به بالا پایین حرکت میکنه، شایدم توم بیای؟"
همراه با ناله بلند و گازی که برای خفه کردن صداش از شونه جانگکوک گرفت، توی شلوارش اومد. نفس نفس میزد...
بلاخره تونست سرپا بایسته
"بیا بریم، دیگه بیش از اندازه دارم تحریک میشم"
جانگکوک از ته دل بوسه‌ای روی لبهای سرخ پسرک زد و گفت:
"فکر کنم الان میتونیم بریم همون پارک رمانتیکی که تا الان منتظرش بودی"

**


بعد از یک هفته، حالتون چطوره؟
حقیقتش رو بخواید حس خیلی خوبی به این پارت دارم و تا اینجای کار پارت مورد علاقه‌م از این فیکشن بوده. امیدوارم برای این پارت هم مثل پارت قبل خستگی رو به جونم نذارید...همینجوریش هم هفته خوبی نداشتم و امیدوارم نظراتتون حسابی خستگیم رو در کنه...

Teach meWhere stories live. Discover now