سرش رو به سمتی که جئون بهش خیره شده بود برگردوند تا ببینه چه اتفاقی افتاده که تا این حد کوک رو به فکر فرو برده ولی جونگکوک به سرعت به حرف اومد:
"خوبم! هی، آم...دارم سعی میکنم به اون سفری که بابای لیلی قولش رو به شرکتتون داده بیام و ببینمت. ای کاش بتونیم پاتنرامون رو بپیچونیم و از تایمی که کنار هم توی جزیره ایم لذت ببریم. دلم میخواد از منظره غروب خورشید کنار دریا درحالیکه تو کنارمی، لذت ببرم. تو هم دوست داری؟"
معلومه که دوست داشت:
"عاشقشم!"
هیچوقت تابحال به جزیره ججو نرفته بود اما از خیلیا درباره این که چه جزیره قشنگیه شنیده بود. واقعا دلش میخواست چیزی که جونگکوک چند دقیقه پیش براش تعریف کرده بود، رنگ واقعیت بگیره و تا دلش میخواد کنار آقای دکتر وقت بگذرونه.
"خوشحالم که دیگه قلبت درباره احساساتی که بینمون شکل گرفته مردد نیست و حالا به قلب توی سینه من پیوند خورده. ازت ممنونم ته."
"دقیقا از همون وقتی که پامو از در خونهت بیرون گذاشتم جوری دیوونه وار خودش رو به دیوارای قفسه سینم میکوبید که متوجه شدم واقعا عاشقتم جونگکوک. حتی تا چند دقیقه پیش هم دیوونه وار دلم برات تنگ شده بود ولی الان که کنارتم دیگه هیچ حس بدی ندارم."
بدنش رو از روی میز به سمت جونگکوک کشید و بوسه ای لبهای صورتی پسر بزرگتر گرفت.
کوکی کمی عقب کشید و برای استفاده از فرصتی که تهیونگی بهش داده بود و برای گرفتن بوسه دیگه ای به سمت صورت پسرک خم شد.
"میتونم قسم بخورم که با هربار بوسیدنت اکسیژن به ریه هام برمیگرده."
خنده ریزی کرد و از لا به لای چتری هایی که روی پیشونیش ریخته بود به صورت خوشحال کوک خیره شد.
" بعضی وقتا واقعا عینه فلج مغزی ها میشی و من واقعا از این حالتت خوشم میاد."
بازم همون خنده مخصوص کوکی که باهاش تونسته بود جاش رو توی قلب این پسر باز کنه، روی لبهاش جا خوش کرده بود.
"دیگه کاملا با این بوسه های شیرینی که از لبات گرفتم، سیر شدم."
جونگکوک لبخند شیرینی زد:
"حالا کی فلجه؟"
به طرز شیرینی لب هاش رو آویزون کرد:
" کمال همنشین در من اثر کرده"
"یه چیز دیگه هم خیلی دلش میخواد جزوی از وجودت بشه."
خنده شیطانی روی لبهاش نشوند:
"نظرت درباره یه عشق بازی کوچولو موچولو قبل از کار چیه؟"
سرش رو پایین انداخت و به انگشتهای کشیدهش خیره شد و آروم سرش روتکون داد. هیچوقت نمیتونست به سکس نه بگه، مخصوصا اگر کسی که ازش درخواست میکرد، پسری بود که حالا جلوش ایستاده بود و به خوبی خبر داشت چجوری باید موقع سکس رفتار کنه که تمام سلول به سلول بدن ته اسمش رو فریاد بزنن.
YOU ARE READING
Teach me
Romanceتهیونگ قراره با بهترین پسری که توی تمام زندگیش شناخته به زودی ازدواج کنه ولی تابحال هیچ چیزی رو جز بوسیدن با هوسوک تجربه نکرده و از طرفی هم میخواد توی رابطه با همسرش بهترین باشه. دوستش دکتری رو در همین زمینه بهش معرفی میکنه که توی این قضایا کمکش کنه...