Teach me Pt.28

4K 595 113
                                    



نمیدونست کی ولی انگار دختر کوچولوش خیلی وقت بود که بزرگ شده بود...اشک‌هاش صورت مرد رو خیس کرده بودن.
"اگر اینجوری خوشحال میشی، پس منم قول میدم کاری باهاش نداشته باشم. فقط لطفا برای دفعه بعد کسی رو پیدا کن که سکس‌تراپ با هر دکتر لعنتی دیگه مثل اون نباشه، از اولشم با شغل اون پسره کنار نمیومدم."
دختر که بین اشک‌هاش لبخند روی لبش نشسته بود، در جواب پدرش گفت:
"حواسم به این مورد هست...مرسی برای اینکه درکم میکنی بابایی."
پدر دختر اشک‌هاش رو پاک کرد.
"هرکاری برای دختر کوچولوم میکنم."
مرد ادامه داد:
"بنظرتون برای امروز چی بخوریم که حسابی ناراحتیای این چند روز ‌رو بشوره ببره؟"
هوسوک عذرخواهی کوتاهی و جمع رو ترک کرد. شاید هوسوک هم باید به خودش یه فرصت دوباره میداد و گذشته فاکیش رو پشت سر میذاشت و دنبال راهی برای ادامه دادن میگشت...با یادآوری گندایی که زده بود بغض توی گلوش سنگین‌تر شد.
اغراق نبود اگر میگفت از خودش بخاطر تمام کارایی که قبلا کرده متنفره. هرکاری هم میکرد نمیتونست گذشته‌ای که با تمام توان به گند کشیده بود رو  به حالت اولیه‌ش برگردونه ولی شاید میتونست قلب آسیب دیده کسایی که بهشون زخم زده رو کمی تسکین بده.
حتی فرصت نکرده بود درست و حسابی از اون دختر معذرت خواهی کنه و این موضوع قلب مرد رو سنگین‌تر میکرد...عذاب وجدان داشت خفه‌ش میکرد. دقیقا از همون چند ساعت پیش که لیلی رو با لبخند جون داری روی لبهاش دیده بود، این حس لعنتی به جون افتاده بود و ذره ذره آبش میکرد...چطور تونسته بود قلب این دختر رو به بدترین شکل ممکن برنجونه و بعدش هم طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و با پدر دختر سر یه میز شام بشینه؟ از خودش متنفر بود و درحال حاضر تنها چیزی که میتونست حالش رو خوب کنه آغوش بی واسطه کسی بود که بتونه توی گرماش حل بشه و آروم بگیره.
لیلی که بخاطر طولانی شدن زمان غیبت هوسوک نگران شده بود، به دنبالش رفته بود و به محض دیدنش به سمتش قدم برداشت و نزدیکی گوشش لب زد:
"هی هوسوک، خوبی؟"
"آره، عام...فقط داشتم به گندایی که زدم فکر میکردم. لیلی میدونی، تو واقعا دختر مهربون و خوش قلبی هستی و هر روز و هرثانیه از اعماق قلبم آرزو میکنم ای‌کاش بجای یه عوضی به تمام معنا که زندگی خیلی‌هارو به گوه کشیده، میتونستم شبیه تو باشم. امروز باعث شدی خیلی چیزا رو بفهمم و یادبگیرم و بابتش واقعا ازت ممنونم. حس میکنم کنار تو بودن دقیقا همون چیزیه که برای حرکت رو به جلو بهش نیاز دارم...انگار وقتی کنارتم، دوباره میتونم نفس رو به ریه‌های روی هم خوابیده‌م برگردونم."
دختر بخند دلنشینی زد و بدن خسته و زجر کشیده مرد رو توی آغوشش کشید:
"نه...من ازت ممنونم. اگر امروز کنارم نبودی و باهام وقت نمیگذروندی، مطمئنا یه گوشه‌ای اونقدر مست میکردم که از حال برم و اینقدر صبر میکردم تا دوباره صبح بشه...امروز که کنارم بودی حس کردم بلاخره بعد از این دو هفته طلسم شده خوشحالم و میتونم اون حس مزخرف نبودن جانگکوک رو فراموش کنم."
سرش رو بالا گرفت، نگاهش رو به چشمهای هوسوک دوخت و ادامه داد:
"الاناست که غذامون روسرو کنن...سرد میشه. بیا بریم و از شام امشب لذت ببریم."
هوسوک که همچنان نگاه اشکیش روبه دختر دوخته بود، اشک‌هایی که لجبازانه صورتش رو خیس کرده بود رو کنار زد:
"بریم."
همونطور که دستهاشون رو قفل هم کرده بودن و با وجود غم کمرنگی که توی چشمهاشون موج میزد، لبخند روی لبشون رو حفظ کردن و به سمت میزی که پدر دختر انتظارشون رو میکشید، قدم برداشتن.
پدر دختر که نگاهش روی دستهای اون دو قفل شده بود، پیش خودش زمزمه کرد:
"قطعا این دختر قصد سکته دادن من رو کرده."

**


تهیونگ همونطور که محو زیبایی منظره آبشاری که با نورپردازی‌های بینظیر شب فوق‌العاده بنظر میرسید، شده بود رو به جانگکوک لب زد:
"واو...واقعا باورم نمیشه اینجا و رو به روی این منظره بینظیر وایستادم و دارم با چشمهای خودم بهش نگاه میکنم. قشنگ‌ترین چشم‌اندازیه که تا بحال دیدم!"
پسربزگتر همونطور که دستهاش رو دور کمر باریک تهیونگ سر میداد و بوسه کوتاهی روی شقیقه پسرش میذاشت، زمزمه کرد:
"راستشو بخوای برای من، دومین منظره زیباییه که میبینم."
پسرکوچیکتر که به خوبی متوجه منظور پشت حرف جانگکوک شده بود، بین بازوهای مردش چرخید و لبهاش رو به لبهای تشنه جانگکوک رسوند. آروم و عمیق میبوسید، طوری که طعم شیرینی لبهای مردی که فقط با چشیدن طعم لبهاش تا مرز دیوونگی کشیده میشد رو به خوبی روی زبون و جای جای دهانش حس کنه.
عقب کشید ولی دلش نمیخواست چشمهاش رو باز کنه، دلش نمیخواست هیچوقت از اون رویای شیرین بیدار شه.
نفس‌های سنگین و داغش لبهای جانگکوک رو نشونه گرفته بودن. اونقدری این حس براش دل‌نشین بود که آرزو میکرد ای کاش میشد تا ابد بدنش بین اون بازوها قفل بشه.
"کوک...هر لحظه‌ای که کنارت میگذرونم، برام تبدیل به خاطره شیرینی میشه که قراره هر لحظه برای خودم یادآوریش کنم و غرق آرامش بشم."
جانگکوک همونطور که ابرویی بالا مینداخت و لبخند نصفه نیمه‌ای روی لبهاش نشونده بود توی فاصله چند میلیمتری از صورت پسرکش لب زد:
"واقعا؟ فکر کنم بهتر باشه بگیم برای بقیه زمانی که زنده‌م قراره کنارت باشم و باهات خاطره بسازم."
جانگکوک روی یک زانوش نشست و انگشتر خوش‌تراشی رو که مدتی بود پیش خودش نگهداشته بود، بیرون آورد.
الان بهترین زمان برای کاری بود که خیلی وقت بود منتظر زمان مناسبش مونده بود، بود.
"کیم تهیونگ باهام ازدواج میکنی؟"

Teach meWhere stories live. Discover now