Teach me Last part

7.3K 701 292
                                    



طبق معمول روزایی که تهیونگ، برای تایم ناهار و استراحت جانگکوک پیشش میرفت تا کنار هم باشن، روی تختی که توی اتاق پشتی دفتر جانگکوک جا گرفته بود نشسته و مشغول خوردن غذاشون بودن.

بعد از اینکه تیکه دیگه‌ای از چیپس رو توی دهنش گذاشت، به حرف اومد:

"تلویزیون رو روشن کن انیمه‌ای چیزی ببینیم."

جانگکوک از روی تخت بلد شد و کنترل رو برداشت:

"گوی دراگون چطوره؟"

تهیونگ آروم زمزمه کرد:

"خوبه، از اون جایی که کوکی یه خرگوش کوچولوی بامزه و شیرینه فکر کنم از اینجور انیمه ها خوشش بیاد."

نگاهش روی لبخند مست‌کننده‌ای که روی لب‌های پسربزرگتر جاخوش کرده بود خشک شده بود.

به محض اینکه جانگکوک روی تخت نشست، خودش رو جلو کشید و بوسه سطحی از لب‌هاش گرفت.

"دوستت دارم کوکی شیرین من. حتی نیمه شیطون و بچگانه‌ت هم برام جذابه. تو باعث میشی طعم واقعی خوشحالی رو بچشم. میدونی...انگار یه جذاب لعنتی با قلب کوچولو و نرم یه بچه چهار پنج ساله باشی."

پسربزرگتر بی هیچ جوابی توی زیبایی پسری که فقط چند سانت با صورتش فاصله داشت غرق شده بود و ریز ریز میخندید.

"اگر بخاطر غذاهای روی تخت نبود، مطمئن باش تا الان لختت کرده بودم بیبی بوی."

کاری از دستش برنمیومد، هربار که توی چشم‌های پسرکوچیکتر خیره میشد حس عجیبی جزء جزء بدنش رو درگیر میکرد...حتی وقتایی که تهیونگ سرگرم کارهاش بود هم نمیتونست از خیره شدن به اون سمبل زیبایی دست بکشه.

این مدت خیلی سعی کرده بود جلوی این احساساتش رو بگیره، اما هربار با فکر کردن به اینکه به زودی تهیونگ رسما وارد زندگیش میشه و میتونه روی شونه‌هاش آروم بگیره، افسار افکار و احساساتش شل میشد.

تهیونگ با چشمهای خماری که به راحتی اختیار پسربزرگتر رو به دست میگرفتن و لحنی که شیطنت توش بیداد میکرد، گوشه لب پایینیش رو به دندون گرفت و زمزمه کرد:

"پس غذاهارو بذار اونور و بجاش منو داشته باش."

روی زانوهاش نشست و شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهن و دراوردن لباس‌هاش کرد و این بین...دوتا کهکشان مشکی و بی‌انتهایی که با شوق به پوست جوگندمی پسر خیره شده بودن، اشتیاق تهیونگ رو برای ادامه کارش بیشتر میکردن.

تهیونگ روی تخت دراز کشید و به عضو جانگکوک که حتی از زیر شلوار هم داد میزد از منظره بینظیری که پسرکش براش ساخته به شدت خوشش اومده، خیره شد.

پسربزرگتر فورا به خودش اومد و ظروف غذایی که روی تخت چیده شده بودن رو برداشت؛ و اون شورت توری صورتی رنگ...رسما داشت دیوونه‌ش میکرد.

Teach meWhere stories live. Discover now