Teach me Pt.14

6.6K 641 244
                                    


بعد ازچند روز، تهیونگ و هوسوک مشغول جمع کردن وسایلشون و آماده برگشت به خونه خودشون بودن.

لیلی داشت بهشون توی جمع کردن وسایل کمک میکرد و از اینکه دوستای جدیدش داشتن از پیششون میرفتن ناراحت بود و دلش نمیخواست اون زوج دوستداشتنی به این زودی ترکشون کنن.

جانگکوک مدام به تهیونگ نگاه میکرد و از اینکه دیگه نمیتونست وقتی به خونه برمیگرده پسرکوچیکتر رو ببینه ناراحت بود. با اینکه با وجود لیلی و هوسوک توی خونه کار خاصی هم نمیتونستن انجام بدن، اما هر روز دیدن و کنار اون پسر بودن خوشحالش میکرد.

زبونش رو به دیواره داخلی لپش فشار داد و به پشتش رو به صحنه مقابلش کرد، نمیخواست حتی برای لحظه ای رفتن تهیونگ رو تصور کنه. همین الانشم با دیدن صحنه مقابلش صدای شکستن چیزی رو توی قفسه سینش حس کرده بود و تصور این که پسرکوچیکتر داره از در خونه خارج میشه قلبش رو بیشتر به درد میاورد. ای کاش بتونن یکی از همین روزا قایمکی بیرون برن و درست همونطوری که همیشه میخواست هیکل گرم ته رو توی آغوشش بگیره و غرق آرامشی که اون پسر به تک تک اجزای بدنش میداد، بشه.

هوسئوک از لیلی تشکر کرد و هیمل ظریف دختر رو توی بغلش کشید، تهیونگ هم به دنبال کار نامزدش، دختر رو توی آغوشش گرفت.

در حالی که سوار ماشین میشدن برای زوجی که بیرون خونه ایستاده بودن دست تکون دادن... تهیونگ به محض ترک کردن جانگکوک، صدای شکستن قلبش رو حس کرده بود. قطره های اشکی که توی چشمهای مشکی پسر بزرگتر حلقه زده بودن رو میتونست حتی از این فاصله هم ببینه، به وضوح میدید که کوکی سعی داشت با فشردن بدنش به چهارچوب دربغض سنگینی که توی گلوش نشسته بود رو پس بزنه.

کوک جمع رو ترک کرد و به داخل خونه برگشت و لیلی رو در حالی که هنوز برای هوسوک و نامزدش دست تکون میداد، تنها گذاشت.

تهیونگ هم اشک هایی که تا پشت پلکهاش رسیده بودن رو پس زد، لبخند ناراحتی روی لبش نشوند و دستش رو به منظور خداحافظی برای دختر تکون داد.

توی ماشین خودش نشسته بود و به دنبال هوسوک توی مسیر خونشون میروند.

به خونه‌شون رسیدن، اما اون واحد دیگه حس و حال قبل رو نداشت. آهی کشید، به زور از ماشین پیاده شد و وسایلش رو از صندوق عقب ماشین بیرون کشید.

وارد خونه شد و متوجه شد دیگه هیچ چیزی مثل قبل نیست، دلش نمیخواست اینجا بمونه...وسایلش رو با بیحوصلگی روی تخت انداخت و فکر این که الان ساعتها از جانگکوک دور شده، باعث شد بغضی که تمام این مدت سرکوبش کرده بود سر باز کنه.

دیگه نمیتونست لبخندش رو ببینه یا حتی لمس های آرومش رو وقتی از کنار هم رد میشدن حس کنه... گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و به جونگ کوک پیام داد توی همون پارکی که چند روز پیش باهم رفته بودن همدیگه روببینن.

Teach meWhere stories live. Discover now