از زبان آلیسا :
صب مثل همیشه از خواب بیدار شدم و به آشپز خونه رفتم ، که چشمم به یه نامه آشنای مهر و موم شده کنار در ورودی افتاد. البته ... باید همین روزا میرسید. نامه هاگوارتز آریس دخترم. یادمه وقتی نامه هاگوارتز خودم اومد چقدر استرس داشتم ... فکر میکردم چون توی دنیای جادویی نبودم و پدر و مادرم جادوگر نیستن قراره خیلی ازشون عقب باشم.
اولین و تنها دوستم هم مثل من بود. من و لیلی دوتایی با هم خیلی تلاش میکردیم تا خوب باشیم تا بتونیم خودمونو به بقیه نشون بدیم. سوروس هم خیلی به ما کمک میکرد ... البته قبل از اینکه لیلی رو خون لجنی صدا کنه.
من عادت داشتم که هر روز تلاش کنم زیاد درس بخونم و نمره هام عالی باشن ... من حتی برای شجاعت گریفندوریم هم تلاش میکردم ... چون کسایی مثل سیریوس بودن که با مسخره کردن کارمونو خراب کنن.
سیریوس ... چقدر دلم براش تنگ شده. کاش میشد کنارم باشه و همچنان مثل روزای مدرسه اعصابمو خُرد کنه ولی ازم دور نباشه ...
اشک های مزاحم همیشگی رو پس میزنم و سعی میکنم دیگه امروز گریه نکنم. نامه هاگوارتز آریس رو روی کانتر میذارم. با دکمه قهوه ساز رو میزنم و به طرف اتاق آریس میرم و چند تقه به در میزنم :" آریسسسس ... آریسسسس بلند شو خوابالو یه سورپرایز برات دارم. "
هنوز جملم تموم نشده بود که در با شدت باز شد. با دیدن ظاهرش خندم گرفت ... موهاش به شدت ژولیده بود و از گوشه لبش هم کمی تف آویزون بود ولی صورتش کاملا هیجان زده بود. با دست گوشهی لبش رو پاک کرد :"مامان نگو که نامم اومده."
خندیدم :"سر و وضعیت رو درست کن دختر نمیفهمم تو به کی رفتی."
میدونستم به کی رفته ولی خودش که پدرش رو نمیشناخت ... اون فکر میکرد پدرش یه مرد ماگله و وقتی بچه بوده مرده. با صداش از توی افکارم بیرون اومدم :" مامان جواب منو بده به سر و وضع من چیکار داری. نامم اومده مگه نه ؟"
خندیدم و سری تکون دادم. مثل بچه های کوچیک بالا و پایین پرید. چطور میتونست اینقدر منو یاد سیریوس بندازه؟ ... داشت دوباره اشک از چشام میومد که بازم جلوشونو گرفتم :" آریس بچه نشو این چه کاریه."
ولی کلا منو نادیده گرفت و به طرف در ورودی دویید وقتی دید نامه اونجا نیست در خونه رو باز کرد و رفت بیرون ... سریع دنبالش رفتم و کشیدمش داخل خونه :" آریس با این سر و وضع میری داخل کوچه؟ برو یه خورده به خودت برس بعد"
ولی مگه صدامو میشنید آخه :" پس نامم کو مامان ؟"
لباشو به حالت ناراحت در آورد ... هوفی کشیدم :" رو کانتره."
این دفعه به طرف کانتر دوید و نامه رو برداشت و با صدای بلند خوند :" خانم آریس وایت
لندن - خیابان دیتن ریچ - پلاک 895 - طبقه دوم - اتاق اول- سمت چپبا تعجب سرشو بالا آورد :" اونا چطوری اتاق منو میدونن ؟ "
هم زمان که میخوند خودمو به آشپز خونه رسونده بودم. در حالی که یه لیوان برداشتم تا قهوه بریزم با بی حوصلگی گفتم :"دامبلدور باهوشه آریس بهت گفته بودم."
سرشو کج کرد :" در این حد؟"
هوفی کردم :" آریس بیا صبحانتو بخور من باید برم سر کار و اینکه امروز باهام میای تا بریم برات وسایل بخریم. توی کافه هم سرمون شلوغه باید بیای کمک کنی."
با ذوق دوباره بالا پایین پرید از کنار کانتر رد شد و خودشو پرت کرد توی بغلم. شانس آوردم زودتر لیوان قهوه رو روی میز گذاشتم. ماچ محکمی از لپم کرد :" تو بهترین مامان دنیایی بهترین بهتریننننن."
سعی کردم از خودم جداش کنم :" تو دیوونه ای دختر آروم بگیر این چه کاریه ممکن بود قهوه دستم باشه."لبخند دندون نمایی زد و از من جدا شد :" حالا که نیست."
روی میز نشستم و غرولند کردم :" اینجوری نمیشه پاشو برو اول سر و وضعیت رو مرتب کن بعد بشین سر میز ، وگرنه از صبحانه خبری نیست."
دوباره لبش آویزون شد :" مامان گیر نده دیگهههه"
- "همین حالا آریس تو میدونی که من چقدر حساسم."
از جاش بلند شد یقه روبدوشامبرش رو صاف کرد و در حالی که ادای منو در میاورد به طرف دستشویی رفت.
دوباره یاد اذیت های سیریوس توی مدرسه افتادم. آریس از نظر چهره خیلی شبیه من بود ولی از نظر رفتار اصلا ... من و سیریوس هم از این نظر هیچ شباهتی نداشتیم. البته از نظر چهره هم همینطور. من روسی بودم با موهای بلوند و چشمای آبی ...
با برگشتن آریس دوباره از افکارم خارج شدم ... صبحانه خوردیم و با ماشین به کافه رفتیم. توی راه آریس اونقدر حرف زد که دیگه داشتم سر درد میگرفتم همش میگفت که هرماینی بهش قول داده اونو با هری پاتر و رون ویزلی آشنا کنه. کی فکرشو میکرد. ما تقریبا با خانواده گرنجر همسایه بودیم و آریس با هرماینی دوست بود. و دوست صمیمی هرماینی هری بود. پسر خوندم. کسی که دوست داشتم تمام تلاشمو بکنم تا بتونم به قولی که به لیلی داده بودم عمل کنم و مراقبش باشم. ولی نمیتونستم چون اگه معلوم میشد من مادر خوندهی اونم ... ممکن بود شک کنن که رابطه ای بین من و سیریوس بوده ... درسته ما هیچ وقت ازدواج نکردیم، ولی آریس چی؟ اگه جامعه جادوگری بفهمه پدر آریس همون سیریوس بلکه که همه فکر میکنن قاتله چه بلایی سر دخترم میومد. من این همه سال مخفی شده بودم و حتی فامیلی خودمو روی دخترم گذاشته بودم تا از تنها یادگار سیریوس محافظت کنم. هری خاله و شوهر خالش رو داشت. البته لیلی همیشه میگفت که پتونیا چقدر وحشتناکه و هرماینی هم به آریس گفته بود که چقدر هری اونجا اذیت میشه. فقط امیدوارم به خاطر این کارام لیلی منو ببخشه.
میدونستم که هرماینی هم امروز با پدر و مادرش به کوچه دیاگون میرن ولی چون خیلی صبح زود بود کار درستی نبود مزاحمشون بشم. اونا اوایل از ما مخفی میکردن که هرماینی یه ساحرهست ... چون من کاملا مثل ماگل ها زندگی میکنم و فقط چون امروز قراره بریم کوچه دیاگون چوبدستی برداشتم. وقتی از افکارم بیرون اومدم که دیدم آریس داره صدام میکنه : "مامانننن حواست کجاست خیابونو رد کردی."
دیدم راست میگه واسه همون مجبور شدم دور بزنم و با 10 دقیقه تاخیر رسیدیم که باعث شد سر آشپز که دم در مونده بود حسابی غر بزنه. همراه آریس پیش بند پوشیدیم و شروع به کار کردیم که تا چند ساعت دیگه همه چیز حاضر شه و بتونیم برای خرید بریم.
YOU ARE READING
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanfictionمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...