روز ها میگذشت ... هرماینی میدونست دریکو مالفوی مغرور ترین آدمیه که توی زندگیش دیده پس ازش نپرسید چرا نجاتش داده. هر وقت مالفوی کتاب ریاضیات جادوییش رو باز میکرد هرماینی مطالعه اش رو متوقف میکرد و بدون حرف دیگه ای شروع به درس دادن میکرد. مالفوی حالا توی این درس خیلی قویتر شده بود. تازه دیگه بیشتر به اون درس علاقه داشت. همچنان سرد با گرنجر برخورد میکرد. نمیخواست ذره ای محبت بهش نشون بده چون همیشه حس میکرد آدما ارزش ندارن تا بهشون محبت کنی. تنها کسی که کنارش تا حدی خود واقعیش رو نشون میداد بلیز بود. اون بهترین دوستش بود و تا الان خیلی کمکش کرده بود. دلش نمیخواست فعلا به کس دیگه ای نزدیک بشه.****
نامه هاگوارتز همه اومد. نامه آریس حالا یه فرق بزرگ با نامه های قبلی داشت. اول نامه دیگه با آریس وایت شروع نمیشد.
حالا دیگه فامیلیش به بلک تغییر کرده بود. خیلی از دوستاش اونو دختر سیاه و سفید صدا میکردن. خودش هم این اسمو خیلی دوست داشت.
آریس مثل مادرش به عنوان یکی از ارشد ها انتخاب شده بود. سیریوس اصلا از این موضوع خوشحال نبود ... اون و آریس هر روز بهم نزدیک تر میشدن و میفهمیدن چقدر شبیه همدیگه هستن. آریس فقط یه فرقی داشت. اون هوش مادرش رو داشت و میدونست چطوری شیطونی هاشو پنهان کنه. واسه همون هیچ وقت هیچ کس حتی شک نمیکرد اون کار اشتباهی کرده باشه.فرد و جرج مغازه شوخی رو راه انداختن و هر چقدر که خانوادش پرسیدن پولش از کجا اومده نم پس ندادن.
البته آریس به عنوان شریک همه چیو میدونست.
همه خانواده آماده رفتن به ایستگاه بودن سیریوس چند تا ماشین گرفته بود تا همه با امنیت بتونن به ایستگاه کینگز کراس برن.
وقتی بچه ها دوتا کوپه اشغال کردن و چمدون هاشونو اونجا گذاشتن برگشتن تا با خانواده هاشون خداحافظی کنن.
آریس مادرش و هری سیریوس رو بغل کرد.
بعد اینکه از هم جدا شدن سیریوس به آریس نزدیک شد :" دخترم میخواد منم بغل کنه یا نه؟"
آریس قدش از پدرش کوتاه تر بود و پرید و خودشو توی بغل سیریوس انداخت در حالی که سیریوس اونو از روی زمین بلند کرد و هر چقدر که میتونست محکم بغلش کرد.
آلیسا به اونا لبخندی زد و به طرف هری برگشت :" میتونم خواهش کنم مراقب خواهرت باشی هری؟"
هری لبخندی زد :" خیالت راحت باشه آلیسا حواسم بهش هست چیزیش نمیشه."آلیسا دستی به سر هری کشید :" مراقب خودت هم باش باشه؟"
هری سری تکون داد و با صدای سوت قطار همه از خانواده ها جدا شدن و به طرف قطار رفتن.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که قطار سرعت گرفت و از ایستگاه خارج شد..
رون با ذوق به طرف آریس برگشت :" آریس بیا بهت کوپه ارشدا رو نشون بدم." اونا بدون توجه به بقیه به طرف کوپه ارشد ها حرکت کردن. هرماینی خیلی دلش گرفته بود. نمیتونست جلوی خودشو بگیره ... اون از رون خوشش میومد ولی رون کلا اونو نمیدید. وقتی به طرف هری برگشت دید حواس اونم یه جای دیگه است، حواست پی دختر مو قرمزی که با دین توماس حرف میزد.
هوفی کرد و در کوپه رو باز کرد :" هری بیا تو."
هری از فکر بیرون اومد ولی چشمش رو از صحنه مقابلش بر نداشت و تا آخرین لحظه که وارد کوپه بشه به اونا نگاه کرد. وقتی توی کوپه نشست تازه متوجه هرماینی شد :" تو چرا نرفتی کوپه ارشدا؟"هرماینی در حالی که میخواست خودش رو مشغول نشون بده بدون بلند کردن سرش از روی مجله ای که میخوند گفت :" از آریس یه چیزایی میپرسم ... در ضمن الان دیگه سال پنجمی نیستم. وظایف ارشدارو هیشکی مثل من نمیدونه."
رون و آریس تمام مدت پیش هم بودن یا از پنجره راهروی قطار بیرونو نگاه میکردن یا با هم دیگه بازی میکردن. خبری از جینی هم نبود.
هرماینی دیگه نمیتونست تحمل کنه پس از کوپه بدون حرفی رفت بیرون. میدونست الان دیگه کوپه ارشدا خالیه و احتمالا همه رفتن پیش دوستاشون پس بیخیال در کوپه رو باز کرد و داخل رفت. ولی وقتی برگشت مالفوی رو دید که سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و خوابش برده.
زیر چشماش کمی گود افتاده بود. هرماینی آروم روی صندلی مقابل اون نشست و بهش نگاه کرد. چقدر تو خواب آروم بود ... دیگه از اون مالفوی مغرور خبری نبود. پوست سفیدش توی نور خورشید برق میزد.
هرماینی مجله ای که دستش رو برداشت تا بخونه. که بعد از چند دقیقه دید سر مالفوی خیلی کج مونده که خب قطعا باعث میشد وقتی بیدار شه گردنش خشک بشه.
از جاش بلند شد تا سرش رو صاف کنه که دستش به موهای مالفوی خورد. خیلی نرم و ابریشمی بودن. توی عمرش مو به اون نرمی رو حس نکرده بود.
به خودش اومد و دید چند دقیق است موهای مالفوی رو نوازش میکنه و چشم ازش برنداشته. سریع دستش رو کشید و دوباره روی صندلی خودش برگشت و دقیقا وقتی که نشست در کوپه باز شد.
پانسی با دیدن هرماینی و دریکو داخل کوپه اخم بدی کرد :" تو اینجا چیکار میکنی لجن زاده؟"هرماینی سرش رو دوباره توی مجله خودش برد :" خفه شو پارکینسون دارم مطالعه میکنم."
پانسی صداش رو برد بالا :" بهت گفتم داخل این کوپه کنار دریکو چه غلطی میکنی؟"
مالفوی با این صدا چشماش رو باز کرد. اونقدر خسته به نظر میومد که باعث شد هرماینی مجله اش رو بزاره کنار و هر لحظه آماده باشه تا اگه مالفوی غش کرد اونو بگیره.
مالفوی چشماش رو مالید و توی همون حالت غر زد :" فکر میکردم دیگه همه چیز تموم شده و قرار نیست اون صدای جیغ جیغی رو دوباره بشنوم پانسی ... من اومدم اینجا که تنها باشم."
پانسی جلو اومد و روبه روی مالفوی قرار گرفت :" تو تنها نبودی ... من اومدم اینجا و این لجن اینجا بود."
هرماینی میخواست چیزی بگه که با داد مالفوی که با بلند شدنش از جاش همراه بود صداش توی گلوش خفه شد :" به تو هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم لعنتی فهمیدی؟ گفتم همه چیز تموم شده ... من دوستت ندارم از اول هم نداشتم. فقط تنهام بزار-
پانسی دهن باز کرد که چیزی بگه ولی دریکو دوباره فریاد زد :" گم شو بیروننننن."
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
نظرتون درباره رفتاری که دریکو با پانسی کرد چی بود؟
یه جورایی فقط ازش استفاده کرد که به آریس ثابت کنه هرماینی رو دوست نداره🤨
ESTÁS LEYENDO
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanficمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...