هرماینی روز بعد توی کل کلاسا سعی کرد حواسش رو جمع کنه و با دقت تمام نکاتی که اساتید میگفتن یاداشت میکرد.بعد از تموم شدن کلاساش راهی درمونگاه شد.
مادام پامفری نزدیک در ورودی بود و داشت ملافه یکی از تخت هارو مرتب میکرد که هرماینی آروم بهش نزدیک شد تا دریکو صدایی نشنوه :" خسته نباشید مادام پامفری."اون بهش لبخند زد :" اوه دوشیزه گرنجر بالاخره اومدی؟ از صبح منتظرتم."
-" اتفاقی افتاده؟"
مادام پامفری لبخند شیطونی زد :" برای من نه،" به طرف تخت دریکو اشاره کرد :" از وقتی دیروز رفتی بیقراره. یکی دو بار دربارت پرسید و از صبح نگاهش به در درمونگاهه تا بیای." هرماینی خندید ولی بعد لبخندش غمگین شد که مادام پامفری متوجه این موضوع شد :" حرف زدن همه چیو بهتر میکنه دوشیزه گرنجر ... فقط باهاش حرف بزن."
هرماینی لبخند متشکری زد و به طرف تخت دریکو رفت و پرده رو کنار زد :" سلام."دریکو سرش رو بلند کرد :" اوه ... اصلا یادم نبود امروز قراره بیای."
هرماینی نگاهی به دریکو کرد که ینی آره جون عمت و دستش رو توی کیفش کرد و یاداشت های امروزش رو در آورد :" بیا برات جزوه نوشتم." دریکو که مدتی بود از درس فاصله گرفته بود لبخند تلخی زد :" ممنون." میخواست حرف دیگه ای بزنه که هرماینی اجازه نداد :" من دیگه بهتره برم. فقط میخواستم ببینم حالت خوبه یا نه."
و قبل از اینکه دریکو بخواد حرف دیگه ای بزنه از اونجا خارج شد.
هر روز تقریبا شرایط همین بود. هرماینی به دیدن دریکو میومد و بدون اینکه باهاش بیشتر از چند کلمه حرف بزنه حالش رو چک میکرد، جزوه هایی که نوشته بود بهش میداد و از اونجا میرفت.
هر دوشون به خاطر حرفاشون و کاراشون پشیمون بودن ولی هیچ کدوم حرفی نمیزدن.
آخر هفته بود ولی هرماینی زود بیدار شد و قبل از اینکه آریس بیدار شه به درمونگاه رفت. قرار بود امروز دریکو مراخص بشه. وقتی رسید دریکو خواب بود. کنار تختش نشست و به صورتش نگاه کرد. مقاومت کردن در برابر لمس کردنش بی فایده بود. دستش رو بلند کرد و آروم روی گونه هاش کشید :" متنفرم از اینکه اینقدر بهت نزدیکم ولی اونقدر ازت دورم که باید خواب باشی تا بتونم لمست کنم." بعد از گفتن این حرف آهی کشید و قسمتی از موهای دریکو که روی پیشونیش ریخته بود کنار زد.
+"منم همینطور،"
هرماینی با شنیدن صدای دریکو از جاش پرید و با خجالت در حالی که قرمز شده بود از روی صندلی بلند شد.
دریکو چشماش رو باز کرد و روی تخت نشست و خنده شیطونی کرد :" از اینجا دیدم که اومدی-
-" و تصمیم گرفتی که خودتو به خواب بزنی و منو مسخره کنی مگه نه؟"
YOU ARE READING
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanfictionمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...