هرماینی صبح از خواب بیدار شد و تا چشم باز کرد دریکو رو جلوش دید که خوابیده. به خودش که کاملا لخت زیر پتو بود نگاه کرد و لبش رو گزید.با اتفاقی که دیشب افتاده بود احتمالا نباید خجالت میکشید.
ملافه رو دور خودش پیچید و نشست. دل درد کمی داشت. خواست از تخت بلند شه که دریکو دستش رو گرفت.
هرماینی با ترس به طرفش برگشت :" منو ترسوندی دریکو."
دریکو چشماش رو مالید بلند شد و روی تخت نشست :" کجا داری میری؟"
هرماینی ملافه رو دور خودش سفت تر گرفت :" میخواستم برم دوش بگیرم. وقتی نمونده، باید برگردم خوابگاه."
دریکو پوزخندی زد :" خب منم دقیقا همینجوری عجله دارم پس بهتره با هم بریم،" دریکو یهو ملافه رو از روی هرماینی کشید و تو یه ثانیه دوباره بدنش رو نگاه کرد. همونجوری که هرماینی غر میزد بغلش کرد و به طرف حموم رفت.
دریکو وقتی قیافه سرخ شده هرماینی رو دید خندید :" وقتی خجالت میکشی خیلی کیوت میشی."
این احتمالا سریع ترین ولی بهترین حمومی بود که هر دوشون داشتن. دریکو دائم تلاش میکرد که توی حموم کردن به هرماینی کمک کنه و اونا دائم کل کل میکردن. آخرش هم اونقدر دیر کردن که مجبور شدن با طلسم خیلی سریع خودشونو بشورن.
بدنشونو خشک کردن و سریع لباساشونو پوشیدن.قبل از اینکه هرماینی بخواد از اتاق خارج بشه دریکو کمرش رو گرفت :" کجا میری خانم کوچولو."
هرماینی اخم کرد :" چرا به من میگی خانم کوچولو؟ من اسم دارم."
دریکو انگشتش رو روی بینی هرماینی زد :" دوست داری چی صدات کنم؟"
هرماینی کمی فکر کرد :" میتونی مثل بقیه هرمی صدام کنی یااا-
دریکو حرفش رو قطع کرد :" نه، این چیزیه که ویزل و پاتر صدات میکنن. خودم یه فکر بهتر دارم."
-" چی؟"
+" مو وزوزی."
هرماینی از قبل بیشتر اخم کرد :" این دیگه چه اسمیه."
دریکو خندید :" بهش اینجوری نگاه نکن ... من عاشق اون موهای وزوزی توام و دلم نمیخواد مثل بقیه صدات کنم، میخوام خاص باشه. مو وزوزی من."هرماینی پشت چشمی نازک کرد :" اینقدر زبون نریز."
دریکو توی چشمای هرماینی زل زد :" هرماینی؟ ... اممم دیشب، چطور بود. یعنی چجوری بگم اخه-
هرماینی صورت دریکو رو نوازش کرد :" فوق العاده بود. میدونم که تا بحال با کس دیگه ای تجربه اش نکرده بودم. ولی حسی که داشتم واقعا متفاوت و عالی بود."
توی دل دریکو قند آب شد :" خوشحالم اینو میشنوم چون منم همین حسو داشتم،" کمی قیافه اش شیطون شد :" و دوست دارم دوباره امتحانش کنم 😈."
هرماینی لبخند خجالت زد ای زد و سرش رو پایین انداخت :" منم همینطور."
دریکو دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو بالا آورد :" میشه بیای کوپه ارشدا؟ اونجا منتظرتم."
ESTÁS LEYENDO
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanficمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...