دریکو :
همراه بلیز، تئو، کراب و گوییل که هر کدوم یه همراه کنارمون داشتیم وارد سرسرای بزرگ شدیم. تزئینات خیلی زیبا بود ولی من اصلا حوصله جشنو نداشتم :" بچه ها من میرم بشینم حوصله ندارم."
بلیز نفس عمیقی کشید :" رفیق تو چقدر ضد حالی آخه ... وایستا قهرمانا دارن میان یکم که رقصیدیم بعد برو بشین."
خواستم به بلیز بگم که اگه منم دقیقا اونی که میخواستم همراهم بود دلم میخواست برقصم. البته خیلی وقت بود که اون تصویر داخل آینه رو دفن کرده بودم. عکس یه دختر با مو فرفری که اینقدر پر بود میشد توشون گم شد، با چشم های طلایی و کک و مک های روی صورتش خیلی کیوت با بامزه بود. اون دختر توی ردای مدرسه کنارم بود و بهم لبخند میزد. اون تصویر واقعی نبود فقط توی آینه بود ... توی اون آینه لعنتی که یه شب اتفاقی پیداش کردم ولی شب بعد که رفتم اونجا نبود. من حتی الان نمیخواستم اونم همراهم باشه ... هرماینی گرنجر دختر باهوش سال چهارمی، چون من مدت ها بود دفنش کرده بود. فقط یه عکس خاک گرفته توی ذهنم ازش مونده بود ولی هر کاری میکردم نمیتونستم اون عکسو از ذهنم خارج کنم. من دیگه اونو نمیخواستم ... دیگه هیشکیو نمیخواستم ...
با صدای جیغ دانش آموزا که خبر از اومدن قهرمانا میداد از فکر و خیالم بیرون اومدم و به خودم لعنت فرستادم.سرمو بلند کردم و به چهار قهرمان و همراه هاشون که وارد سالن رقص شدن نگاه کردم و خشکم زد ... همراه ویکتور کرام بود ... توی یه ردای آبی با اون موهایی که به قشنگی بالای سرش جمع شده بود میدرخشید.
صدای دافنه که با دست نشونش میداد به گوشم رسید :" بلیز اون هرماینی گرنجره مگه نه؟ چقدر زیبا شده باورم نمیشه این دختر همونه."
بلیز هم حتی شکه بود ... و با سر تایید کرد.
احساس کردم دستی دور بازوم حلقه شد ... پانسی بود:" هر چی باشه اون یه خون لجنیه ... مگه نه دریکو؟"دست خودم نبود ... اخم کردم و برای چند ثانیه به طرف پانسی برگشتم :" ساکت شو پانسی."
همه با تعجب به طرف ما دوتا برگشتن ... هیچ کس انتظار این ریکشن رو از من نداشت. پس سعی کردم قضیه رو جمع کنم :" منظورم اینه که اون خون لجنی ارزش نداره تو حتی زمانتو برای فکر کردن بهش تلف کنی ... عزیزم!، بیا بریم برقصیم."
پانسی و بقیه همه هاج و واج منو نگاه کردنو از حرفم به شدت تعجب کردن :" پانسی میای یا نه؟"با این حرفم به خودش اومد و دوتایی به وسط سالن رفتیم. با دیدن وایت همراه ویزلبی سعی کردم خودمو به پانسی نزدیک تر کردم و سرمو کنار گونش قرار دادم.( دریکو به رون میگه ویزلبی و به جینی میگه ویزلتی.)
بعد از چند دقیقه رقصیدن که دیگه کلافه شده بودم کمی خودمو ازش دور کردم و خواستم بگم که دیگه کافیه ولی پانسی نذاشت شروع کنم و لب هاشو روی لب هام گذاشت ... همون اول واکنش نشون دادم و میخواستم پسش بزنم ... ولی نه ... من باید اون تصاویرو از توی ذهنم پاک کنم ... پس همراهیش کردم. پانسی رو برای چند بوسه متوالی همراهیش کردم. و بعد ازش جدا شدم و با هم به طرف صندلی ها رفتیم. پانسی خیلی خوشحال بود و نگاه بلیز آزارم میداد. چشمام رو روی هم فشار دادم و چشم از بلیز برداشتم و پانسی نگاه کردم :" من میرم یکم نوشیدنی بیارم ... عزیزم!
وقتی ازش جدا شدم نفس صدا داری کشیدم.
'اونقدرا هم بد نیست دریکو ... تو میتونی، تحمل کن.'
میدونم فقط ۱۴ سالم بود و اجازه نداشتم، ولی کاش میتونستم نوشیدنی الکل دار بخورم.
کمی آب کدو حلوایی برای خودم و پانسی ریختم و تا خواستم برم صدایی از پشت سرم شنیدم :" حرفام یادت باشه مالفوی، با نمایشی که راه انداختی دیگه دلم نمیخواد تورو کنار هرماینی ببینم."نوشیدنی هارو گذاشتم روی میز و تظاهر کردم که دارم چیزی توش میریزم :" مزخرفاتت رو تموم کن وایت من از تو و امثال تو متنفرم ... دلم نمیخواد نزدیک خودم ببینمتون. نه تورو نه اون دوست خون لجنیتو."
***
بعد از تموم شدن مراسم هنوز از دور حواسم بهش بود. به نظر خوشحال نمیومد ... با کرام خداحافظی کرد و کتی پوشید و از قلعه خارج شد.
بقیه بچه ها رو دک کردم و دنبالش کردم. با ردای سیاهم توی تاریکی قابل تشخیص نبودم تا دریاچه رفت .. هوا خیلی سرد بود و من کتی نداشتم. وقتی به اونجا رسید آروم به تخته سنگی تکیه داد و به دریای سیاه اطراف هاگوارتز نگاه کرد. چقدر آروم بود ... آروم ولی ناراحت ... غم رو میشد توی تک تک اعضای صورتش دید. با صدای قدم هایی از پشت سرم با ترس برگشتم و با دیدن بلیز خیالم راحت شد.
بلیز اول با ابروی بالا رفته به من و بعد به گرنجر نگاه کرد و صداش رو پایین آورد :" دنبال دردسر میگردی مالفوی؟ اگه غیر من کسی دیگه ای اینجا میومد میخواستی چجوری جمعش کنی؟"
بهش چشم غره رفتم :" تنهام بزار زامبینی."
+: دریکو تو حالت خوبه؟ اگه الان اینجایی؟ پس چرا پانسی رو بوسیدی؟ معنی این رفتارات چیه رفیق؟"
دوباره به گرنجر نگاه کردم :" فقط هر چی که اینجا دیدی فراموش کن. نمیخوام از اینکه همه چیو بهت گفتم پشیمون شم."
هوفی کرد :" خیلی خب رفیق ... ولی بدون تو همیشه میتونی رو من حساب کنی."
-" میدونم."
YOU ARE READING
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanfictionمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...