هرماینی خیلی حالش خوب نبود و متوجه شرایط اطرافش نمیشد. دریکو سریع بغلش کرد و بدون توجه به نگاه متعجب بقیه به طرف درمونگاه رفت :" مادام پامفری؟ ... مادام پامفری؟"هرمی رو روی تخت همیشگی خودش که به اتاق مادام پامفری نزدیک تر بود گذاشت و همون موقع مادام پافری از راه رسید :" دوباره چی شده آقای مالف-
با دیدن هرماینی حرفش رو نصفه گذاشت.
دریکو اتفاقی که توی سرسرا افتاده بود تعریف کرد.
مادام پامفری چند معجون به هرماینی داد و به طرف دریکو برگشت :" نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی تا چند ساعت دیگه حالش کمی بهتر میشه ولی باید شبو اینجا بمونه، شما هم میتونی بری آقای مالفوی."دریکو نمیخواست بره ... باید دنبال یه بهونه میگشت تا بدون اینکه مشکوک باشه اونجا بمونه :" من و گرنجر ارشد هستیم و خب ... امروز وظایفمون با همه و وقتی اون حالش خوب نیست من کاری از دستم بر نمیاد. پس ترجیح میدم بمونم تا بهوش بیاد شاید اون موقع بتونیم همینجا یه سری از کارا رو انجام بدیم." بعد اینکه حرفش تموم شد تازه فهمید چقدر چرت گفته ولی دیگه دیر بود.
مادام پامفری با شک به هر دوتاشون نگاه کرد :" نمیدونستم ارشد های گروه های مختلف هم با هم کار میکنن."دریکو میخواست دروغش رو ادامه بده ولی ترجیح داد سکوت کنه تا بیشتر از این گند نزنه که دوباره صدای مادام پامفری رو شنید :" پس اگه بیدار شد منو صدا کنید ممنون میشم."
دریکو سر تکون داد و با رفتن مادام پامفری حالا راحت میتونست به هرماینی نگاه کنه. صندلیش رو کمی جلو برد و با تردید دست هرماینی رو گرفت. میترسید هر لحظه بیدار شه ولی توی اون حالت آرومی که خوابیده بود دریکو رو راحت نمیذاشت.
یه دستش رو روی سر هرماینی گذاشت و به طرف خودش کمی متمایل کرد.سرش رو خم کرد و آروم بوسه ای روی پیشونیش زد.
تب داشت ... البته تبش از زمانی که توی سرسرا از حال رفت کمتر شده بود.
یه مدت توی اون حالت موند و موهای هرماینی رو نوازش کرد که یهو صدایی از ورودی درمونگاه شنید و سریع عقب رفت و یه کتاب از توی کیفش در آورد و ادای مطالعه کردن در آورد.
صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر شدن تا اینکه پاتر جلوی روش ظاهر شد. با اخم جلو اومد :" تو اینجا چه غلطی میکنی؟"
دریکو بدون اینکه به خودش زحمت بده و سرش رو از روی کتابش بلند کنه جواب داد :" مجبور نیستم بهت جواب پس بدم پاتر-
هری با عصبانیت کتابو از دست دریکو بیرون آورد و یقش رو گرفت.
دریکو با بیخیالی جوری که انگار خیلی سخته توی همون حالت از جاش بلند شد و با حالتی خسته کننده به هری نگاه کرد :" یواش پاتر ... چرا هار شدی؟"
هری اینقدر عصبانی بود که صورتش از موهای رون قرمز تر شده بود :" کنار هرماینی چه غلطی میکنی؟ از حال بد این روزاش سواستفاده میکنی و اذیتش میکنی؟ ... من میدونم تو این بلا رو سرش آوردی-
YOU ARE READING
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanfictionمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...