تمام بدن هرماینی میلرزید. چند ثانیه طول کشید تا بتونه تکون بخوره. دستش رو دو طرف صورت دریکو روی خط فکش گذاشت و اشک توی چشماش حلقه زد :" دریکو،" اونقدر آروم گفت که حتی صدای خودش هم نشنید.دستاش پایینتر رفت و کنار گردن دریکو قرار گرفت. میخواست اسمش رو فریاد بزنه چون باورش نمیشد که اونو به همین سادگی از دست داده باشه ولی با حس جنبش ریزی روی گردن دریکو از جا پرید. آروم سرش رو روی زمین گذاشت و انگشتش رو روی جایی که رگ گردن دریکو قرار داشت گذاشت. نبض گردنش ضعیف بود ولی میزد. با ناباوری و تنفس و تپش قلبش هم چک کرد.
به سختی میشد فهمید نفس میکشه و تپش قلبش بیش از حد ضعیف بود.
سریع چوبدستیش رو برداشت و با دقت دریکو رو از روی زمین بلند کرد. حواسش بود که اصلا اعضای بدنش تکون نخوره چون خطرناک بود. و ممکن بود با هر تکون خوردن اتفاق بدتری براش بیفته.
از برج ستاره شناسی خارج شد و به سرعت همراه دریکویی که بین زمین و هوا شناور بود به طرف درمونگاه رفت.
هزار بار مرلین رو شکر کرد که هیشکی توی راهرو ها نبود. احتمالا به خاطر اتفاقی که برای کیتی افتاده بود همه باید میرفتن به خوابگاه هاشون.
کیتی هم همون موقع به سنت مانگوس منتقل شده بود.
به در درمونگاه رسید و دریکو رو روی تختش خوابوند :" مادام پامفری؟ مادام پامفری کمکم کنید لطفاااا."
مادام پامفری با شدت از اتاقش خارج شد و با دیدن دریکو توی اون حالت وحشت کرد.
به طرف دریکو رفت و چند تا طلسم اجرا کرد تا ببینه چقدر صدمه دیده.
حجم صدمات اونقدر بالا بود که با ترس به طرف هرماینی برگشت :" دوشیزه گرنجر چه بلایی سرش اومده." هرماینی زبونش قفل شده بود و مِن مِن کرد که باعث شد مادام پامفری عصبانی بشه :" الان وقت دست دست کردن نیست. تو باید بهم بگی چش شده تا بتونم درمانش کنم."
هرماینی که از لحن مادام پامفری ترسید و متعجب شد سریع گفت :" طلسم مرگ ... روی خودش اجراش کرد و-
مادام پامفری با اولین کلمه هرماینی سریع به طرف چرخ دستی که حاوی کلی معجون بود رفت و نذاشت هرماینی حرفش رو ادامه بده :" باید بهم کمک کنی دوشیزه گرنجر."
هرماینی سریع رداش رو در آورد و منتظر به مادام پامفری نگاه کرد.
+" باید لباس هارو در بیاری و این معجون رو روی تمام زخم هاش بریز."
هرماینی معجونو گرفت و لباس های دریکو رو از تنش بیرون کشید. و اصلا حواسش به علامت سیاه دریکو نبود. مادام پامفری با دیدن علامت برای لحظه ای مکث کرد و با ترس کمی عقب رفت ولی بعد به خودش اومد و چیزی نگفت و به کارش ادامه داد.
ESTÁS LEYENDO
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanficمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...