پارت هشتاد و هشتم

158 16 24
                                    


برای چند دقیقه خانواده ویزلی کمی لبخند روی لب هاشون اومد وقتی دیدن که فرد نجات پیدا کرده.
ولی بعد دوباره با یادآوری رفتن هری همه جوری بودن که انگار بهشون طلسم پتریفیکوس توتالوس برخورد کرده.

دریکو دست هرماینی رو توی دستاش گرفته بود و آریس هم که رد اشک ها روی صورت مونده بود. چشماش باد کرده بود سرش روی سینه رون بود و چشماش رو بسته بود.

انگار دیگه انرژی ادامه دادن نداشت.

دریکو با حس سوزش روی بازوی چپش از چا پرید.
-"چی شده دریکو؟"

دریکو از جاش بلند شد و به در ورودی نگاه کرد :" اون اینجاست."

همه از جاشون بلند شدن به جز فرد که احتمالا نمیتونست راه بره و همراه بقیه زخمی ها توی سرسرا موند.

جینی اولین شخصی بود که از در سرسرا بیرون رفت. و با دیدن هری توی بغل هاگرید بود و تکون نمیخورد فریاد بلندی زد و خواست به طرفش بره که جرج و آقای ویزلی گرفتنش و سعی کردن آرومش کنن.

دریکو جلو رفت در حالی که دست هرماینی رو محکم گرفته بود :" قولی ‌که بهم دادی یادت هست هرماینی؟" نگاه نا امیدانه ای به جنازه هری کرد :" ما قراره با هم زندگی کنیم مگه نه؟"

هرماینی تمام تلاشش رو کرد ولی نتونست قطره های اشکش رو پس بزنه :" آره یادمه-

با صدای ولدمورت که بلند تر از قبل حرف میزد ادامه ندادن و سعی کردن حواسشونو جمع کنن.

نگاه دریکو بین هری و ولدمورت در گردش بود‌.

ولدمورت وسط وایستاد جوری که میتونست همه رو ببینه و شروع به حرف زدن کرد :" هری پاتر مرده ... و حالا من ارباب تمام شماها هستم ..."

آریس و رون به دریکو و هرماینی نزدیک شدن و رون جوری قرار گرفت تا بتونه زیر لب و آروم با اون دوتا حرف بزنه :" نقشه چیه؟"

دریکو همونطوری که به جلو نگاه میکرد سعی کرد لب هاش تکون نخوره :" زهر باسیلیسک پیش شماست. اول مارو میکشیم. باید حواسش رو پرت کنیم و از مار جداش کنیم."

+" ... حالا شما فرصت اینو دارید که جلو بیاید و به من همراهان من ملحق بشید. یا اینکه میمیرید."

برای چند ثانیه سکوت شد و یه سری از بچه های اسلایترین که پدر و مادر هاشون جزو مرگخوار ها بودن به اون سمت رفتن.

و بعد صدای ضعیف لوسیوس به گوش رسید :" دریکو؟ ... " دریکو سرش رو بالا آورد و به پدر و مادرش که منتظر و امیدوار بودن نگاه کرد :" ... بیا اینجا دریکو‌."

دریکو دست هرماینی رو سفت تر گرفت و اخمی کرد :" نه ... من اینکارو نمیکنم."

ولدمورت سعی کرد خودش رو کنترل کنه و لبخندی زد :" من میبخشمت دریکو اگه از این میترسی. حتی میتونم اون خون لجنی که کنارته هم بپذیرم. احتمالا میتونه کمک بزرگی برا جن های خونگی باشه." نگاهی به بدن هرماینی کرد :" شاید بتونه مرگخوار های منم خوشحال کنه."

black and white girl (dramione+18) CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora