پارت بیستم

238 29 3
                                    

دریکو:

فاک. اون دختره فضول فقط بلده توی کار همه دخالت کنه.

چیزی نیست ... اون مدرکی نداره و من میتونم تمام حرفاشو انکار کنم همشو ...

رشته افکارم با صدای جیغ مانندی پاره شد :" دریکوووو."

پانسی بود که داشت از داخل کلاس تاریخ جادو صدام میکرد. واقعا حوصلش رو نداشتم و باید دکش میکردم. وقتی به من رسید بازومو گرفت و با حالت لوسی گفت :" اینجا چیکار میکنی برفی؟ چرا نمیای داخل کلاس؟ کراب گفت اون دختره وایت کارت داشته؟ چیکارت داشت اون خون لجنی؟"

یه مشت فضول دور خودم جمع کردم ... پانسی هم که مثل همیشه با سوالاش داشت بمبارونم میکرد :" به تو ربطی نداره دستمو ول کن میخوام برم کلاس."

بازومو بیشتر فشار داد تا بمونم :" هنوز پنج دقیقه مونده ... و اینکه من میخواستم درباره یه چیزی باهات حرف بزنم."

شروع کرد به جوییدن لبش ... از اینکارش متنفر بودم :" سریع بگو پانسی حوصله ندارم."

+" خب راستش چجوری بگم ... من ... خب ... تو و من ... میخواستم بگم که-

-" پانسی من تمام روز فرصت ندارم حرفتو بزن یا برو پی کار-

+" دریکو با من میای به مراسم رقص؟"

یه ابروم رو بالا دادم ... با پانسی برم به مراسم رقص؟ مگه دیوونه ام؟ تحمل کردن اون به عنوان دوست هم کار هر کسی نبود. ولی رفتن من با پانسی میتونست باعث بشه اون فکرای مسخره از ذهن اون وایت خون لجنی بیاد بیرون ...

+" پانسی با چشم های منتظر بهم نگاه کرد :" نمیخوای جواب بدی؟"

هوفی کردم شاید بهترین ‌کار همین بود :" آره باهات میام."

پانسی پرید بغلم و بعد گونمو بوسید و ازم فاصله گرفت. صورتمو جمع کردم واقعا چقدر زندگیم رقت انگیزه .... باورم نمیشه.

نگاه خسته کننده ای به پانسی کردم و به طرف کلاس رفتم.

پانسی دیگه ول کن نبود و تمام وقت تا خود جشن سال نو هر جایی که میرفتم باهام میومد. باید کاری میکردم تا وایت یادش بره که چی دیده ... ولی قبلش باید خودم فراموش میکردم ‌... باید فراموش میکردم که اولین بار توی اون آینه نفاق انگیز لعنتی چی دیدم.


***

آ

لیسا :

آروم توی خیابونی که روی کاغذ نوشته بود قدم گذاشتم ... آدرس درست بود؛ میدان گریمولد خانه شماره ۱۲.

بین خونه شماره ۱۱ و ۱۳ قرار گرفتم و آروم چوبدستیمو تکون دادم‌. خونه شماره ۱۳ و کناری هاش شروع به تکون خوردن کردن. جلو رفتم و دری که منتهی به خونه پدری سیریوس بود باز کردم‌.

اون نمیخواست منو ببینه چون خطرناک بود ولی من دست بردار نبودم آدرس و وردی که خونه سیریوس رو نشون میداد از ریموس گرفته بودم‌. با چوبدستیم درو باز گرفتم و داخل رفتم خونه خیلی بزرگی بود ... داخل اتاق هارو نگاه کردم ولی اثری از سیریوس نبود. وارد آشپزخونه شدم که از بیرون صدای قدم هایی که از پله ها پایین میومد شنیدم و برگشتم بیرون ...

+" بالاخره دلت برای دوست قدیمیت تنگ شد ریمو-

با دیدن من توی چهارچوب در آشپر خونه حرفش نصفه موند :" سلام سیریوس."

اخم کرد ... با این اخم ها آشنا بودم. اخم های از روی نگرانی که ۱۳ سال پیش همیشه روی صورتش جا خوش کرده بود :" اینجا چیکار میکنی آلیسا؟"

جلو تر رفتم و مقابلش وایستادم ... اون چند پله بالا تر بود :" اومده بودم ببینمت نگرانت بودم."

دستی به صورتش کشید :" ببین آلیسا من-

-"چرا اینجوری رفتار میکنی؟ کافی نیست این همه ترسیدن؟ سیریوسی که من میشناختم ترسو نبود ... همینجوری ببین چند ماهو از دست دادیم؟"

از پله ها پایین اومد و جلوم وایستاد و دستاشو روی بازوهام گذاشت :"چرا نمیفهمی نگرانتم؟"
چشمامو روی هم فشار دادم تا نذارم اشکام توی چشمام پر شن و فریاد زدم :" نگران چی سیریوس؟ تو همیشه نگرانی ... الان ولدمورتی نیست که نگرانش باشی ..." دستامو هم زمان با حرفام با شدت از حصار دستاش باز کردم و ازش کمی فاصله گرفتم :" ... نگران چی هستی لعنتی؟ من ۱۲ سال تنها نموندم تا به خاطر نگرانیت همچنان نگران این باشم که چه اتفاقی برات میفته و از تنهایی به دیوارای خونه زل بزنم."

سکوت برقرار شد ... هیچی نمیگفت ینی واقعا حرفی برای گفتن نداشت؟

-" دیگه منو دوست نداری مگه نه؟"

هوفی کرد :" آلیسا این چه حرفیه ... من فقط ترجیح میدم که تو سالم باشی تا اینکه پیش من باشی و در خطر باشی، هر چقدر هم که بخواد طول بکشه من نمیخوام تو آسیب ببینی. من تحت تعقیبم و اگه بفهمن با من ارتباط داشتی میدونی چه بلایی سر تو و آریس میاد؟"

-" من عاشق سیریوس نترسی شدم که برای هر کاری ریسک میکرد ، میخندید و خوش میگذرونی میکرد ... نه اونی که الان جلوم وایستاده. از این به بعد هم میشه همونی که میخوای ... همینجا تنها بمون تا از من و آریس مراقبت کنی-

روی پاشنه پا چرخیدم و سریع به طرف در رفتم و با تمام توانم کوبیدمش‌. توی یه ثانیه به خونم آپارات کردم و اجازه دادم تا اشکام سرازیر بشن‌.

black and white girl (dramione+18) CompletedWhere stories live. Discover now