از صب همه توی تکاپو بودن تا برای مراسم عروسی بیل و فلور آماده بشه.هرماینی بعد از کمک به اتاق برگشت و آرایش ملیحی کرد و لباس قرمزی که با خودش برای مراسم آورده بود پوشید. ولی هر کاری کرد نتونست با دست زیپ لباسش رو ببنده. دنبال چوبدستیش میگشت که در اتاق باز شد.
بی خیال چوبدستیش شد و به طرف در برگشت :" میشه ریپ لباسمو ... دریکو ... تو اینجا چیکار میکنی؟!"
دریکو لبخندی زد و در رو پشت سرش بست :" سلام." با دیدن هرماینی توی اون حالت آروم جلو رفت :" خوشحالم فرصت اینو داشتم دوباره توی همچین لباسایی ببینمت."( آخرین بار مراسم رقص سال چهارم بود.)
هرماینی شکه بود. اونقدر مدت طولانی از هم دور بودن که فکر میکرد خیالاتی شده. دستاش رو روی صورت دریکو گذاشت :" باورم نمیشه خودتی."
دریکو خندید و هم زمان ابروشو بالا داد :" انتظار کس دیگه ای رو داشتی مو وزوزی؟"
هرماینی روی پنجه پا بلند شد و دریکو رو آروم بوسید و پیشونیش رو به پیشونی دریکو چسبوند :" اونقدر دلم تنگ شده که فکر کردم خیالاتی شدم."
دریکو دستاش رو دور کمر هرماینی حلقه کرد و لب هاشو به شدت بوسید.
هرماینی دریکو رو به طرف تخت هدایت کرد. دریکو به پشتی تخت تکیه داد و بوسه رو عمیق تر کرد و لباس هرماینی رو از شونه هاش رها کرد. هرماینی بهش کمک کرد و لباسش رو در آورد.
چقدر دلتنگی دردناک بود. اونقدر که هر دو توی همین لحظه هم حسش میکردن. اونقدر که میخواستن با این بوسه یکی بشن.
هرماینی میخواست کت دریکو رو در بیاره که در باز شد و فرد و جرج به همراه هری، جینی، رون و آریس وارد شدن.
دریکو و هرماینی از هم جدا شدن و توی همون حالت شکه به ۶ نفر مقابلشون نگاه کردن.
بچه ها که انتظار نداشتن با وارد شدنشون همچین صحنه ای ببینن سر جاشون خشکشون زد.
هرماینی سریع ملافه رو روی خودش کشید و از دریکو فاصله گرفت.
دریکو به جمع ۶ نفره جلوی در نگاه کرد و سرش رو به حالت تاسف تکون داد و نشست :" فکر میکردم فقط توی عمارته که همه بدون در زدن وارد اتاق های خصوصی بقیه میشن."
جرج به فرد سقلمه زد :" ببینین اینجا چی داریم."
هرماینی چشماش رو روی هم فشار داد :" ۶ نفری یهو داخل اومدنتون نمیتونه اتفاقی باشه اونم نزدیک مراسم-فرد دستش رو روی شونه جرج گذاشت :" با جرجی خواستیم یکم اذیتتون کنیم چون اپارات کردن دریکو و اومدنش توی اتاقو دیدیم ولی فکر نمیکردیم اینقدر سرعتتون بالا باشه. خودمونم انتظار نداشتیم با همچین صحنه ای مواجه شیم."
YOU ARE READING
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanfictionمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...