پارت پنجاه و سوم 🔞

511 24 17
                                    


رون وارد سالن عمومی شد :" با کی حرف میزدی آریس؟"

آریس دلش نمیخواست نه هری و نه رون در این باره چیزی بودنن چون احتمالا جنگ میشد :" هرمی بود. گفت یکی دوتا کتاب قرار بود از کتابخونه برداره ولی یادش رفته، واسه همون برگشت."

رون هوفی کرد :" واقعا خیلی درس میخونه،" پیشونی آریسو بوسید :" بهتره بریم بخوابیم باشه؟"

آریس سر تکون داد و هر دو به طرف. خوابگاه های خودشون حرکت کردن.

***

هرماینی با سرعت به طرف اتاق ضروریات حرکت کرد. درست زمانی که رسید در اتاق باز شد و دریکو میخواست ازش خارج بشه که هرماینی رو با چشم های اشکی دید.

هرماینی جلو رفت و رو به روی دریکو وایستاد :" من دلم نمیخواد برگردم خوابگاه، امشب میخوام هینجا بمونم." اینو گفت و خودشو توی بغل دریکو انداخت.

دریکو خشکش زده بود :" چی شده عزیزم چی باعث شده اینجوری گریه کنی؟"

هرماینی عقب رفت و توی چشمای دریکو زل زد :" آریس، اون دنبالم اومده و منو پیدا نکرده، به نقشه نگاه کرده و منو ندیده. اون الان همه چیو میدونه دریکو."

دریکو مو های هرماینی رو نوازش کرد و دستاش رو دو طرف صورتش گذاشت و با انگشت های شصتش اشک های دریکو رو پاک کرد :" تو به خاطر همین داری گریه میکنی؟ نکنه میخواد به پاتر و ویزل بگه؟"

هرماینی سرش رو به طرفین تکون داد :" دلیل گریه هامو خودمم نمیدونم، فقط دلم نمیخواد امشب برم خوابگاه. با آریس هم بحثم شد و اون حرفای خوبی درباره تو نزد. دلم نمیخواد این چیزارو درباره تو بگن."

دریکو خنده قشنگی کرد :" تو به خاطر من اینجوری شدی؟ بلک و ویزل و پاتر تا حالا هزار تا حرف بار من کردن بیخیال."

هرماینی دستاشو روی گونه های دریکو گذاشت :" دریکو، من .... من خیلی دوستت دارم دریکو. تا قبل از این به حسم شک داشتم. ولی آریس امشب از من اینو پرسید و من متوجه شدم که دیگه شکی ندارم. من محکم جلوش وایستادم و بهش گفتم که دوستت دارم."

دریکو هیچی نمیگفت. فکر نمیکرد این حرفا هیچ وقت از دهن هرماینی خارج بشه. فکر میکرد یه روزی ازش خسته میشه و ولش میکنه.

هرماینی با دیدن سکوت دریکو دستاش شل شد و کمی عقب رفت و دوباره اشک های جدیدی توی چشماش پر شد :" فکر کنم توی گفتنش عجله کردم ... معذت میخوام."

هرماینی حتی نمیدونست کجا باید بره ولی حس کرد شاید اگه بره و تا صبح کنار دریاچه بمونه بهتر از اونجاست خواست به طرف در خروجی بره که دریکو دستش رو گرفت :" هرماینی نرو، من ... من فقط شکه شدم. ینی من فکر نمیکردم تو اینارو بگی.
اشک های هرماینی راهشونو روی گونه هاش باز کردن و دریکو تلاش میکرد هرماینی رو برگردونه :" من از همون اول این حسو داشتم، ولی نگفتم تا تورو نترسونم و خودم هم مطمئن تر بشم. اون حس هر روز قوی تر و قوی تر شد. تو بار بزرگی رو از روی دوشم برداشتی که هیشکی اینکارو نکرد. تو یه نور زیبا و روشن توی زندگی تاریک من بودی مگه میشه تورو دوست نداشته باشم."

black and white girl (dramione+18) CompletedDove le storie prendono vita. Scoprilo ora