اون روز خانم ویزلی توی بارو که تازه تعمیر شده بود مهمونی گرفته بود و همه دعوت بودن.هنوز اول شب بود ولی دریکو و هرماینی تونستن با چند تا بهونه به خونشون برگردن.
دلشون میخواست اولین شبی که قراره با هم زندگی کنن به روش خودشون جشن بگیرن.
هرماینی یه پیراهن سبز اسلایترینی پوشیده بود که تا بالای زانو هاش بود و دریکو نمیتونست بیشتر از این جلوی خودش رو بگیره.
دم همون در ورودی دریکو هرماینی رو به دیوار چسبوند و وحشیانه لب هاشو بوسید.
🔞🔞🔞
هرماینی با چوبدستیش در خونه رو باز کرد و دستاش رو روی شونه های دریکو گذاشت و خودشو بالا کشید و پاهاش رو دور باست دریکو حلقه کرد.
دریکو در رو باز کرد و وارد خونه شد و با چوبدستیش در رو بست. هر دو شونو به طرف اتاق خواب برد.
بیشتر اوقات رابطه هاشون عجله ای بود ولی اینبار دریکو میخواست طولانی باشه ...
هرماینی رو آروم روی تخت نشوند و خودش کنارش نشست و همزمان هرماینی رو به عقب متمایل کرد و خودش کنارش به پهلو دراز کشید. آروم لب هاشو رها کرد و به طرف گردنش رفت.
هرماینی سرش رو عقب برده بود تا دریکو راحت کارش رو انجام بده. دستاش رو توی موهای دریکو بود و سرش رو بیشتر به خودش نزدیک میکرد و هم زمان آه های صدا داری میکشید.
دریکو ۳ تا بوسه پشت سر هم و کوتاه دیگه روی گردن هرماینی زد و سرش رو بلند کرد :" میخوام بلند تر صدات رو بشنوم،" دامن هرماینی کمی بالا رفته بود پس دستش رو روی قسمت داخلی رون های لخت هرماینی کشید و بالا آورد و همزمان جایی زیر گوش هرماینی رو که میدونست حساسه با زبون و لب هاش بوسید و هرماینی آه بلندی کشید و دریکو لبخند زد :" خیلی دوستت دارم."
هرماینی پوزخندی زد و دریکو رو روی تخت هول داد و خودش روش قرار گرفت :" منم همینطور." و لب هاشو بوسید و به دندون گرفت.
جوری نشسته بود که زیر شکم دریکو قرار گرفته بود و دامنش بالا رفته بود سفتی دریکو رو با وجود لباس زیر نازکی که داشت به خوبی حس میکرد و سعی میکرد در حالی که اونو میبوسه خودشو روی دیکش کمی تکون بده.
+" فاک ... تو منو دیوونه میکنی،" هرماینی روی لب های دریکو پوزخند عمیقتری زد و دستاش که روی موهای دریکو بود بین بدنشون برد و دکمه شلوار دریکو رو باز کرد و زیپش رو پایین کشید و با دستش کمی دیکش رو فشار داد :" فاک ... آه ... فاک، تمومش کن،" سرش رو بلند کرد و تو چشمای هرماینی زل زد :" وگرنه همینجا میام."
هرماینی دستش رو برداشت و لبهاشو جدا کرد و نشست :" نه دریکو مالفوی ... امشب از این خبرا نیست، تو باید خودتو نگه داری."
ESTÁS LEYENDO
black and white girl (dramione+18) Completed
Fanficمقدمه لیلی اوانز وقتی به هاگوارتز رفت بهترین دوستش یه جادوگر ماگل زاده روسی به اسم آلیسا وایت بود. که اوایل مدرسه شده بود وسیله خوش گذرونی و اذیت سیریوس بلک ولی بعد از یه مدت عاشق هم شدن. سیریوس از خونه فرار کرده بود و نگران بود که خانوادش آلیسا رو...