- 𝘗𝘢𝘳𝘵 2: 𝘜𝘯𝘬𝘯𝘰𝘸𝘯 𝘢𝘯𝘨𝘦𝘭

1.7K 217 14
                                    

- فرشته ناشناس -


با مینجی روی صندلی های VIP ردیف جلو نشستیم تا بابا اومد و سخنرانیش رو شروع کرد راجب مستحکم شدن پایه اساس این کشور و برنامه‌های خوبی که برای کشور  داره.

پوووف... من از همین الان خسته شدم. واقعا نمیفهمم چرا من باید اینجا باشم؟ می‌تونستم الان توی پارک در حال قدم زدن و لذت بردن از طعم خوش بستنی شکلاتی زیر زبونم باشم نه اینکه دو ساعت بشینم اینجا و به این چرت و پرتایی که هیچی ازشون نمیفهمم گوش بدم!

یکم که گذشت دیدم سر برگردوندم و دیدم مینجی چشماش دیگه داره میره و توی حالت خواب و بیداریه. خنده‌ای بهش کردم چون خیلی کیوت شده بود.

نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به مرد پشت تریبون دادم اگه بابا رئیس جمهور بشه اونوقت منم دیگه نمیتونم آزادی زیادی داشته باشم. همش باید آدم اینور اونور با خودم ببرم و دست و پام بسته تر از قبل میشه!

خمیازه ای کشیدم که ناگهان در سالن با شدت و صدای مهیبی باز شد و حدود ده تا آدم مسلح که چهرشون پوشیده شده بود و مشکی پوش بدن وارد شدن. همه از جاشون بلند شدن و ترسیده جیغ می‌کشیدن.

مینجی خواب از سرش پرید. بلند شدیم که یکیشون که به نظر فرمانده و سردسته تروریست‌ها می‌خورد گفت: هیچ کس از جاش تکون نخوره وگرنه همتون رو میکشیم! همگی بخوابین روی زمین.

بابا شوکه شده بود منم سرجام خشکم زده بود. چه اتفاقی داره میفته؟ اینا یکهو از کجا پیداشون شد؟ مردم از ترس روی زمین خوابیدن. بابا هم با چشم بهم اشاره کرد کاری انجام ندم.
خیلی میترسم. بلایی که سر بابا نمیاد نه؟ با مینجی اروم نشستیم که ترسیده گفت: رونا... اینا دارن تئاتر بازی میکنن؟

از لای دندون های چفت شدم گفتم:به نظرت اینا شوخیه؟من خودم میترسم بلایی سر بابام بیاد.

دلهره به جونم افتاده بود که فرماندشون رفت یقه بابام رو گرفت و اسلحش رو روی پیشونیش گذاشت. این داره چیکار میکنه؟ نتونستم تحمل کنم و بی‌اختیار بلند شدم و داد زدم: هــــــی... داری چه غلطی میکنی؟ ولش کن!

خواستم برم سمتشون روی سِن که دوتا از اون آدم‌ها اومدن هر کدوم یه طرف بازوم رو گرفتن و نذاشتن جلو برم.

فرماندشون گفت: تو دیگه کدوم خری هستی؟

بابا داد زد:رونا... تو دخالت نکن!

بابا هم ترسیده بود و میترسید بهم آسیب برسه. خودم خیلی ترسیده بودم و پاهام شل شده بود ولی نمیتونستم بشینم و ببینم بابام جلوی چشمام میمیره!

فرمانده پوزخندی زد.

_پس این دختر خوشگل و دوردونته ها؟چطوره وقتی کار تورو تموم کردم دخترت رو ببرم؟ قول میدم باهاش خوب رفتار کنم.

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒1| جسـارت Where stories live. Discover now