دوست پسر
نمیفهمیدم کجای کارو اشتباه اومدیم؟کجا اشتباه کردیم که باید همچین شب وحشتناکی رو پشت سر میزاشیم؟چرا باید جونگ کوک این همه اسیب میدید؟همه اینا مقصرش خودم بودم..اون برای محافظت از من الان توی تخت افتاده....دستو جلو بردم و موهای جونگ کوک رو از توی صورتش کنار زدم و دست با زبری باندی که دور سرش پیچیده شده بود برخورد کرد...
دست بی جون و کبودشو توی دستم گرفتم و بغض سنگینی دوباره به گلوم چنگ انداخت....واقعا نمیتونم تحمل کنم کسی به خاطر من توی این وضع بیفته...نمیتونم خشونت رو تحمل کنم...
اصلا تو چرا باید انقد برا محافظت از من تلاش کنی؟چشمم به دستبند چرمیم افتاد...دوباره....اون منو ول کرد و تنها گذاشت...خیلی وقته که باهاش کنار اومدم و ولش کردم ولی نمیتونم فراموشش کنم...قلب لعنتیم هنوزم دنبال اونه با اینکه حتی نمیدونه اون کیه
در به ارومی باز شد و قامت مردی که نجاتمون داده بود نمایان شد...با نگاه به من نگاهی هم روونه جونگ کوک کرد
-هنوز خوابه؟
برگشت و به چهره خسته جونگ کوک خیره شدم
-بیشتر بیهوش به نظر میرسه تا خواب
در رو بست و اومد کنارم ایستاد و دستاشو توی جیب شلوار گرمکن سبزش کرد
_تو هنوز نخوابیدی؟از ۴ صبح بیداری
نفس عمیقی کشیدم...حقیقتا نمیخواستم جونگ کوک از جلوی چشمم بره و میخواستم کنارش باشم.
_ممنونم که دیشب اومدی دنبالمون
_کاری نبود که...من برای اون هر کاری میکنم
خوشحال بودم که کوک همچین کسی رو کنارش داره...کسی که پشتیوانشه و تو سختی کمکش میکنه
از روی صندلی کنار تخت بلند شدم که چشمام سیاهی رفت و سرم شروع کرد به گیج رفتن و پیچ و تاب خودن
سریع دستمو به میز توالت کنار تخت گرفتم و دست دیگمو روی سرم گذاشتم....سریع شونه هامو چسبید و گفت:حالت خوبه؟زیر چشمات گود افتاده
سعی کردم به خودم مسلط باشم .کمی چشمامو باز و بسته کردم و تونستم کنترل بدنمو به دست بگیرم...ضعیف شده بودم
_آه...من خوبم....
_خیلی کم خوابیدی و غذام از دیشب توی مهمونی نخوردی...بیا صبحونه درست کردم
نگاهی روونه جونگ کوک که بهش سرم وصل بود و روی تخت مثل زیبای خفته دراز کشیده بود کردم
دیشب دکتر و پرستار براش اورده بود تا همینجا معالجه شه کنن و منم تمام مدت کنارش بودم...
باهاش رفتم بیرون از اتاق کوک و به سمت اشپزخونه رفتیم.سر میز غذاخوری نشستم و منتظر موندم...کمی بعد جلوم یک کاسه سوپ با برنج و بیکن و تخم مرغ گذاشت
VOCÊ ESTÁ LENDO
᭝ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒1| جسـارت
Fanfic،، وضعیت: پایان یافته 𓏲 • فیکشن دارای دو فصل میباشد • ⤎ تلخی دنیا هیچوقت تمومی نداره. لی رونا دختر وزیر کشور بود که به شدت توسط پدرش تحت محافظت کلافهکنندهای قرار گرفته بود. همین روحیه سرکش و لجباز دخترش رو تحریک میکرد. برای همین طی یک اقدام تر...