Doubt

1.2K 128 6
                                    

تردید

نوری که به چشمام میخورد نوید از این میداد که خورشید طلوع کرده و یک روز دیگه شروع شده...اروم از روی تخت بلند شدم و چشمامو مالوندم و رفتم یک دوش گرفتم و خودمو برای کالج اماده کردم...

بعد از موضوع دیشب و دعوام با جونگ کوک حس مرده های متحرک افسرده رو داشتم...یک لباس گرم بافتنی سفید با شلوار جین پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم و رفتم تا صبحانمو بخورم...

توی راهرو وقتی داشتم رد میشد به جونگ کوک برخوردم که داشت به سمتم میومد...حرفی برای گفتن داره؟امیدوار بودم حداقل برای دیشب بیاد سرم داد بزنه و دعوام کنه..بهم رسید ولی بر خلاف تصورم بدون حتی اینکه یک ثانیه نگاهم کنه از کنارم رد شد و گذشت

این حجم از بی توجهی و نادیده گرفته شدن نشون میده اون به شد از دستم دلخوره و نمیخواد اینبار کوتاه بیاد...بغض توی گلومو به سختی پایین دادم و به سمتت اشپزخونه رفتم

با کمال تعجب بابا سر میز صبحانه نشسته بود و داشت روزنامه میخوند...بابا نرفته بود؟فکر میکردم سرش خیلی شلوغ تر از این حرفا باشه....اروم به سمت صندلی رو به رویی بابا نشستم و صبح به خیری زیر لب گفتم و خدمتکار جلوم ظرف های صبحانه رو چید

در حالی که ورقه های نازک روزنامه رو ورق میزد از قهوه شیری روی میز هم گاهی میخورد و اونو مزه میکرد.یه خورده جو سنگین بود ولی دلم نمیخواست با بیشتر حرف زدن از این سنگین تربشه...پس سکوت بهترین گزینه من بود

-رونا....

بعد از دقایقی بابا خودش شروع به صحبت کرد و منم نگاهمو به اون دادم....حتما راجب مسئله دیشب میخواست سرزنشم کنه

-من دیشب با رئیس جمهور حرف زدم....ازدواجتونو هیجوره نمیتونی بپیچونی چون نه تنها اقای پارک بلکه حتی منم باهاش موافقم...جدا از این نمیتونم نظرشو عوض کنم

-پس...دارین میگین من چه مخالفت کنم چه نکنم باید ازدواج کنم؟

تو خالی گفتم که بابا روزنامه رو تا کرد و گذاشت کنار دستش روی میز و بعد از کشیدن نفس عمیقی با لحن اروم و ملایمی گفت:

-دیشب میتونستم دلیل مخالفتت رو درک کنم...تو هنوز جوونی و فکر میکنی این مسئولیت بزرگیه که یک زندگی رو اداره کنی....ولی من و خانواده پارک پشتتونیم دخترم...نمیزاریم اب تو دلتون تکون بخوره....و از اونجایی که تو برام مهمی من تونستم با تلاش زیاد زمان عروسی رو یکم عقب تر بندازم

بغضم دوباره برگشت....هر کاری هم بکنم اخرش نمیتوم با حرفای بابا مخالفت کنم...سرمو که پایین انداخته بودم بالا اوردم و با همون بغض که سعی در پنهان کردنش داشتم ناشیانه گفتم

-کی؟زمانش کیه؟

-دو هفته دیگه

چاپستیکای فلزی ناخوداگاه از دستم روی میز افتادن.....دو هفته...فقط دو هفته لازم بود تا این دو ماه قراردادم تمدید بشه به یک عمر.....

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒1| جسـارت Donde viven las historias. Descúbrelo ahora