من دوست دارم!
خسته آهی روانه اون دبیر بیچاره که اومده بود عمارت و توی اتاقم داشت برام تدریس می کرد کردمدیروز که اون حرفها را از جونگکوک شنیدم حواسم ناخداگاه پرت میشد و معنی حرفهاش خیلی برام گنگ بود
نمیدونستم از گفتن جمله "من فقط دارم وظیفمو انجام میدم" چی بود
اما هرچی که بود مشخص که یک چیزی رو داره ازم مخفی میکنه
.این تغییر یهویی واقعا منو به فکر وادار می کردبا صدای استاد به خودم اومدم و گفتم که دیگه خسته شدم و نمیتونم
ادامه بدم .معلم اهی کشید و کتاب و برگه هاش و وسایلش رو جمع کرد
قبل از رفتن گفت :فردا دوباره برمیگردمو این یعنی باز هم قرار بود توی این اتاق زندانی باشم. اونا منو توی اتاقم زندانی نکرده بودن فقط با وجود اون دوتا نگهبان غول تشر جرات نمی کردم از سر جام بلند شم هیچ فعالیت و تحرکی نداشتم .
نگاهی به ساعت کردم ساعت پنج بعد از ظهر بود عصای زیر بغل ایم
رو برداشتم و تن خستم رو روشون انداختم .دستامو روی جایگاه
مخصوصش گذاشتم و سعی کردم بلند بشمبا اینکه پام درد بدی داخلش پیچید اما تحمل کردم. نمی تونستم ۲۴ ساعت تموم رو یک جا بشینم پس تصمیم گرفتم خودمو از این جا خلاص کنم
دستگیره در رو با نفس باز کردم و طبق معمول اون نگاه های خیرشون اولین چیزی بود که بهشون برخوردم.چشمامو ملایم روی هم گذاشتم و گفتم:فقط میخوام از اتاقم یکم برم بیرون....دارم خفه میشم
اون دوتا مرد انگلیسی گیج نگاهی بهم کردن و این یعنی هیچی از کره ای حالیشون نیست.پوفی کشیدم و دوباره انگلیسی همون حرف ها رو براشون تکرار کردم
بهشون گفتم باید تحرک داشته باشم و خسته شدم و فقط میخوام از اتاقم بزنم بیرون...وقتی حرفامو فهمیدن کنار کشیدن و منم اهسته اهسته عصای زیر بغلمیو حرکت میدادم و حرکت میکردم ولی بعد متوجه شدم اون دوتا غول با فاصله سه متری ازم دارن دنبالم میان
کلافه نفسمو عمیق بیرون فرستادم و به راهم ادامه دادم...اولین چیزی که میخواستم ببینم جونگ کوک بود پس به سمت اتاقش رفتم.
وقتی به اتاقش رسیدم دیدم در بازه و نخواستم زیاد مزاحمش شم. از همون دور تصمیم گرفتم تماشاش کنم.صورت بی عیب و نقصش و اخم جذابش وقتی که پشت میز نشسته بود و داشت یه سری برگه رو
بررسی میکرد باعث میشد هر ادمی از خود بی خود شهتقریبا داشت یادم میرفت و به صورت ناخوداگاه با زل زدن به چهره جونگ کوک خاطره های jk برام تداعی شد....
دستمو روی دستبندش که از خودم جدا نمیکردم گذاشتم ...میفهمیدم که چقد هنوزم دوسش دارم و دلم براش تنگ شده.از طرفی جونگ کوک منو یاد جی کی مینداخت!...دوباره نگاهمو به جونگ کوک دادم...داشت چیکار میکرد که انقد عمیق درگیر بود؟
YOU ARE READING
᭝ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒1| جسـارت
Fanfiction،، وضعیت: پایان یافته 𓏲 • فیکشن دارای دو فصل میباشد • ⤎ تلخی دنیا هیچوقت تمومی نداره. لی رونا دختر وزیر کشور بود که به شدت توسط پدرش تحت محافظت کلافهکنندهای قرار گرفته بود. همین روحیه سرکش و لجباز دخترش رو تحریک میکرد. برای همین طی یک اقدام تر...