از چند نفر شنیده بودم که سوکجین هیونگ نامجون هیونگ رو دوست داره و خب شاید این وسط من بتونم یه کارایی براشون کنم
مگه نه؟وقتی داخل مدرسه شدم حرفای سوکجین هیونگ یادم افتاد
لبخندی زدم ..درسته نباید به این زودی میبخشیدمش
ولی دلم میخواست بغلش کنم
چی میشد اگه از همون اول خوب رفتار میکرد؟؟امسال سال آخرمون بود و من خوشحال بودم که موهامو رنگ کرده بودم
دستمو داخل موهام کردمو مرتبشون کردمامروز خوشحال بودم و اجازه نمیدادم کسی حالمو خراب کنه
میخواستم از دور هم که شده تهیونگ رو ببینم
دلم براش تنگ شده :)وقتی تو سالن مدرسه نامجون هیونگ رو دیدم که گوشهای ایستاده بود و با گوشیش مشغول بود
دستمو بالا بردم+جونی هیونگ
به سرعت سرشو سمت من برگردوند و لبخندی زد
دستشو برام تکون داد تا برم کنارش
با لبخندی نزدیکش شدم×چطوری جونگکوک ؟ همهچی خوبه؟
+بله هیونگ...راستش نمیدونم اما امروز برام به خوبی شروع شده امیدوارم خراب نشه
×خوبه
+راستی هیونگ میشه چیزی بگم؟
×البته راحت باش
+راستش درباره جین هیونگه
×ببینم اونم اذیتت کرده؟ دوست اون تهیونگه عوضیه پس تعجب نمیکنم ولی میرم صورت هندسامشرو داغون میکنم
+اوه نه نه اصلا...فقط امم من...راستش هیونگ خیلی دوستت داره...امم نمیدونم گفتنش درسته یا نه...ولی خب اون دوستت داره...اه نمیدونم چطوری بگم...فقط میشه بهش یه شانسی بدی؟
با تعجب و گیجی نگاهم میکرد
لبخند دستپاچهای زدم و گفتم+اگرم قبول نکنی خب جوری رفتار کن که انگار نمیدونی
ولی خب میتونی که به عنوان دوست باهاش حرف بزنی مگهنه؟×اه خب این خیلی یهویی بود و من... نمیدونم باید فک کنم
+اوهوم البته که باید فکر کنی
×کیوتی...حالا بیخیالش کلاسم الاناست که شروع بشه
+باشه...پس بریم سر کلاسامون...
البته که داشت فرار میکرد اما اشکالی نداره خب خیلی یهویی گفتم...
**********
داخل کلاس که شدم نگاه دلتنگمو تو کلاس گردوندم تا دیدمش که بهم خیره شده
با برخورد نگاهامون لبخندی زد و و زیر لب چیزی گفت که بخاطر سروصدای کلاس نشنیدم ولی با نگاه کردن به لباش فهمیدم بهم سلام دادهلبخند کجی زدم و سر جام نشستم
قلبم تند تند میزد من خیلی دوستش داشتم
هر چقدرم که اذیتم کرده بود من دوسش داشتماخرای کلاس که استاد صدام کرد تا برگه امتحانم رو بگیرم پیشش رفتم و جلوی میز ایستادم
نمره کاملی گرفته بودم و خوشحال بودم
همین که خواستم برگردم سر جام
استاد دوتا برگه دیگه هم بهم داد×اینا برگه تهیونگ و یوناست اینارو هم سرراهت بهشون بده
تعطیمی کردم و بعد برگه یونا رو که ردیف جلو بود دادم بهش و رفتم سمت ته کلاس تا برگه تهیونگ رو هم بدم
جلوش ایستادم سرشو بلند کرد و با تعجب بهم نگاه کرد
_جونگکوک؟؟
+اومدم برگهاتو بدم
نگاهی به دستم کرد و گفت
_امم خب کجاست؟
یهو متوجه شدم که برگه رو پشتم نگه داشتم و همینجوری جلوش ایستادم
لبخند دستپاچه ای زدم و برگه رو به سمتش گرفتمبا یه دستش آروم از مچ دستم گرفت و با دست دیگه اش برگش رو از دستم بیرون کشید
بعد لبخندی به قیافه ی گیجم زد و روی دستم رو آروم بوسید
قلبم به شدت به سینم میکوبید اون لعنتی چطور میتونستسرمو پایین انداختم و دستمو از دستش بیرون کشیدم
و برگشتم سرجام
نفس عمیقی کشیدم و از درون جیغ زدم
ِآه قلب لعنتی الانه که غش کنم********
زنگ دوم استاد درو باز کرد و با پسری داخل شد
صورت زیبایی داشت و خب خیلی کیوت بود...خب اون پسر مدیر بود
بخاطر اتفاقاتی که تو مدرسشون رخ داده بود به اینجا انتقالی گرفته بودبعد اینکه لبخندی به استاد زد نگاهی به دانش اموزان کرد و سلامی داد
و طی یه حرکت شوکه کنندهاومد و پیش من نشست و این باعث شوکه شدن کل کلاس شده بود
با خجالت سرمو پایین انداختم و اون دستشو سمتم دراز کرد=سلام..من پارک جیمینم
دستی که برام دراز کرده بود رو نمیتونستم با دست سالمم بگیرم پس دست سالمم رو دراز کردم و دست دیگه اش رو که روی میز بود گرفتم و اروم فشار دادم و خنده ای کردم
وقتی دستم رو دید با مهربونی لبخند کوچیکی زد
+منم جونگکوکم
=درسته که آخرای ساله ولی امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم
اون میخواست باهام دوست بشه؟؟
+منم...منم امیدوارم که دوستای خوبی باشیم
خندهای کرد و من به چشمایی که با خندش بسته میشد نگاه کردم و خودمم خندیدم و البته که حواسم به تهیونگی که بهمون خیره شده بود نبود
کل اون روز رو با جیمین گذروندم و البته که بعد زنگ اونو با نامجون هیونگ آشنا کردم
باهم درباره سرگذشتمون حرف زدیم...اون دوست خوبی بود و من خوشحال بودم
حتی بعد کلاس آخرمون که تست کار میکردیم خوابم گرفته بود و اون به آرومی موهامو نوازش میکرد
این حس رو دوست داشتم
خوشحالم....
ŞİMDİ OKUDUĞUN
handicapé || taekook
Romantizm~Completed~ (texting,real life) تهیونگ : چند وقته معلولی؟ (21:15) *دیده شد* جونگ کوک در حال تایپ کردن.... تهیونگ : چرا دیر تایپ میکنی؟ (21:17) هااا ببخشید ، دستت معلوله مگهنه d:؟ (21:18) Translating by : @meli19952000 Original story by : @hopeford...