2.1

7.7K 1.3K 1K
                                    

اون روز جونگ‌کوک خیلی هیجان زده بود...میخواست سوالا رو همشونو عالی حل کنه و تهیونگ بتونه نمره کامل بگیره...
نیم ساعت زودتر از همیشه جلوی مدرسه بود
به اسم تهیونگ که بالای کاغذ نوشته بود نگاه کرد و لبخندی زد

....

با نزدیک شدن شخصی سرمو بلند کردم و وقتی دیدمش لبخند بزرگی زدم

کاغذمو با کاغذ خالی که دستش بود عوض کردم
به شروع کلاسا ۱۵ دیقه مونده بود من و تهیونگ باهم داخل یه کلاس خالی شدیم
همینکه در کلاس رو بست محکم بغلش کردم
با بوسه های کوچولویی که رو گردنم میزد خنده‌ای کردم و اروم صورتمو عقب بردم
تو چشماش نگاه کردم و بوسه ای به گونش زدم

+صبح بخیر عزیزم...همه سوالارو کاملا درست حل کردم

با هیجان گفتم و به لبخندی که زد خیره شدم
من این لبخندو دوست داشتم...

_صبح توهم بخیر خوشگلم، ممنونم خیلی کمکم میکنه

با صدای زنگ ازش جدا شدم و اروم دستمو روی پشت دستش کشیدم

+بریم..باهم؟..یعنی اگه دوستم داری...دیگه بخاطرم خجالت نمیکشی مگه نه؟

با لبخند بهش گفتم
اما اون اروم دستش رو عقب کشید

_الان نه هنوز زوده...بعد من بیا داخل کلاس

سرمو پایین انداختم و اروم تکون دادم
به سرعت از کلاس بیرون رفت...
به دست معلولم نگاهی کردم آهی کشیدم و اروم با کمک دست سالمم داخل جیبم گذاشتم
اون کاغذ خالی کاملا از یادم رفته بود

داخل کلاس شدم و به سرعت وسایل لازم رو از کیفم بیرون آوردم و شروع به حل کردن سوالا کردم
با به صدا دراومدن در کلاس و ورود استاد با اضطراب نگاهی بهش انداختم
با نفسای کوتاهی که میکشیدم به کاغذ نگاه کردم..فقط دوتا سوال رو تونستم بنویسم
وقتی استاد گفت میخواد کاغذارو جمع کنه نفس بریده‌ای کشیدم
نمره‌ای نمیگرفتم و این...اگه مادروپدرم میفهمیدن خیلی ازم عصبانی میشدن..ولی بخاطر عشقم..ارزششو داشت نه؟

به استاد که داشت کاغذارو چک میکرد نگاه کردم و وقتی نگاهش به سمت من چرخید سرمو پایین انداختم

×جئون جونگ‌کوک فقط دوتا سوال حل کردی بیا جلو و دلیلشو بگو

با خجالت سرمو پایین انداختم و برای اینکه بیشتر عصبانی نشه جلوی تخته رفتم...
صدای خنده های از رو تمسخر بقیه رو میشندیم و این بین به تهیونگ نگاه کردم
اون چشما باعث اعتماد بنفسم میشدم..من چشماشو خیلی دوست داشتم

وقتی دیدم اونم داره بهم میخنده...نگاهمو از لبخند روی لبش نگرفتم...اونم؟...با کاغذی که سمت صورتم پرت شد یه قدم عقب رفتم، خیلی تحت فشار بودم

استاد با عصبانیت به کل کلاس نگاه کرد و در آخر نگاه عصبانیش رو نثار من کرد

×اگه نمیخوای چیزی بگی..برو بیرون

handicapé || taekook Donde viven las historias. Descúbrelo ahora